گوناگون 02:14 - 31 تیر 1396
داستان > مهین منتظری‌رودبارکی:از سر خیابان که پیچید، مطمئن شدم پیرزن را دنبال می‌کند. پایم را تند کردم که برسم به او. دست‌هایم را دو طرف پهلویم آماده نگه داشتم یقه‌اش را بگیرم که چه‌کار به زن بیچاره دارد و توی ساکش دنبال چی می‌گردد؟

رسیدم پشت سرش که پیرزن جلوی مغازه‌ی آقاذبیح ایستاد و شروع کرد به زیر و رو‌کردن سبزی‌های روی تخت بزرگ جلوی مغازه‌اش. از همان‌جا که بودم، صدای پیرزن را شنیدم: «مشدی، اینا که همه‌اش آب‌خورده‌ست.»

- حاج خانوم آب کجا بود؟ آفتاب سر ظهره، عرق خودشونه.

نگاهی به سبزی‌ها و میوه‌های توی مغازه کردم و از دروغ آقاذبیح خنده‌ام گرفت. پیرزن انگار فکر مرا خوانده بود، گفت: «مشدی، سبزی و آدم رو با هم قاتی کردی که. آفتاب که اینا رو خشک می‌کنه.»

آقاذبیح، کاهوهای روی تخت کناری را زیرورو کرد و همان‌طور که چندتا برگ پلاسیده‌ی کاهوها را می‌کَند، گفت: «هنوز وسط بهاریم، کو تا آفتاب خشکشون کنه...» 

پیرزن دسته‌ی بزرگی از سبزی پلاسیده‌ها را کرد توی ساکش و کیفش را از ساکش بیرون آورد. از پشت تیر برق خودم را کنار کشیدم تا به‌موقع برسم پشت سر پسر که کم‌کم خودش را پشت سر پیرزن رسانده بود.

- بیا مشدی، این پنج‌هزار تومن.

چشمم افتاد به چک‌پول پنجاه‌هزار تومانی توی دست پیرزن و یورش پسر به طرف دست او. قدم پسر به پیرزن نرسیده بود که افتادم رویش و با آخرین زوری که داشتم، کوبیدم روی دستش. از هیکل لاغرمردنی پسر انتظار آن ضربه‌های تک و پهلو را نداشتم و تا به خودم جنبیدم، زیر پاهای او بودم و روی سینه‌ام نشسته بود و با مشت به سر و صورت و پهلوهایم می‌کوبید.

گوشت‌های روی سینه و شکمم از فشار استخوان‌های پا و باسنش سوراخ شد. صدای آقاذبیح و بعد هم خودش که از مغازه بیرون آمده بود، فشار استخوان‌های پسر را کم کرد و از روی من بلند شد.

- چه خبرتونه؟ آرش چرا مثل خروس‌جنگی به جون هم افتادین؟

با این‌که نفسم بالا نمی‌آمد تا جواب آقا‌ذبیح را بدهم، حواسم به پسر بود. او همان‌طور که خودش را می‌تکاند، رفت طرف تختی که پیرزن چک‌پول پنجاه‌هزار تومانی را رویش گذاشته بود. برای اولین‌بار به مادرم حق دادم که می‌گفت: «این‌قدر نشین پای بازی و نخور، یه بار دلت بترکه نمی‌تونی چار قدم بدوی و خودت رو تکون بدی.»

فقط توانستم با دست پسر را به آقاذبیح نشان بدهم و من و من کنم: «این دزده.»

پیرزن را دیدم که ساکش را دنبالش راه انداخته بود و همان‌طور که دسته‌ی سبزی از بیرون ساکش آویزان بود، می‌رفت. انگار جنگ ما دو نفر ربطی به او نداشت. تا پسر کنار تخت رسید، فوت بلندی کردم و دویدم.

چیزی نمانده بود با کله، پهن پیاده‌رو شوم، اما خودم را نگه داشتم و شانه‌اش را گرفتم. بریده بریده گفتم: «آقاذبیح این می‌خواست کیف این پیرزنه رو بزنه، حالام داره این پول رو برمی‌داره.»

آقا‌ذبیح نگاهی به چک‌پول پنجاه‌هزار تومانی و نگاهی هم به پیرزن کرد که آرام‌آرام دور می‌شد. بعد گفت: «این‌که گفت پنج‌هزار تومن.»

پسر جلوی چشم‌های گرد شده‌ام بسته‌ی کوچکی اسکناس از جیبش بیرون آورد و گفت: «مادربزرگمه، پول اون سبزی‌ها چه‌قدر می‌شه؟»

آقا‌ذبیح زودتر از او دست کرد و چک‌پول پنجاه‌هزار تومانی را برداشت و پسر دستش را عقب کشید. آقا‌ذبیح اخم‌هایش را در هم کرد و به پسر گفت: «می‌خوای بدونی که چی بشه؟»

همان‌طور که منتظر جواب پسر بودم، شکمم را می‌مالیدم تا درد جای استخوان زانوی پسر را کم کنم که آقا‌ذبیح رویش را طرف من کرد و گفت: «برو اون خانوم رو صداش کن بیاد.»

انگار این حرف را نشنیدم. یک قدم طرف پسر برداشتم و گفتم: «آقا‌ذبیح این دوز و کلک تازه است، خودم دیدم دنبالش بود، می‌خواد سه چهارهزار تومن پول سبزی رو بده، پنجاه‌هزار تومن برداره.»

- برو پیرزنه رو بیارش، تا این رو بدمش دست پلیس، فکر نکنه این‌جا شهر هرته و کلک‌بازی‌های تازه جور کنه.

دندان‌های یکی در میان آقا‌ذبیح را که دیدم، خیالم راحت شد که پای حرفش می‌ایستد و با خیال را‌حت رفتم دنبال پیرزن. خیلی از مغازه دور نشده بود که رسیدم به او و صدایش کردم: «خانوم!»

لبه‌ی پیاده‌رو ایستاده بود و آن طرف خیابان را نگاه می‌کرد. کنارش رفتم و دوباره صدایش کردم : «خانوم!»

 سرش را برگرداند و گفت: «با منی؟ اسمم گوهره، خانوم نیستم... یادت رفته؟!»

نگاهی به صورت و چشم‌هایش کردم و گفتم: «بیاین بریم مغازه.»

مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد شانه‌ام را گرفت و کشید و گفت: «ئه! سلیم، چرا مادرت نمی‌آد که...»

ساکش را نشانم داد و گفت: «مادرت یه ساعته که این رو داد دستم و گفت همین‌جا وایسم تا برگرده.» توی دلم خالی شد، این زنه چی می‌گه؟ مادر کیه؟ توی همان چند لحظه کله‌ام با یک دنیا سؤال پکید. یک‌هو یاد بابای همسایه‌ی پایینی‌مان افتادم  و کوبیدم روی پیشانی‌ام. عجب خری بودم من!

پسره‌ی بدبخت راست می‌گفت. از عقل و شعور هیچی بارم نبود که نفهمیدم پیرزنه چه مشکلی دارد و آن‌طوری افتادم به جان نوه‌اش. ساک را چرخاندم و همان‌طور که طرف مغازه می‌کشیدمش، گفتم: «بیاین بریم مامان‌بزرگ، مامان اون‌ورتر منتظرمونه.»

 


تصویرگری: سمیه علیپور

9280643
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است