میخواستم بخوابم و بعدش بروم جبل النور و مسجدالحرام. در بین پیامکها بر خوردم به پیام یک استاد. در جواب حلالیتخواهی قبل از سفر برایم نوشته بود که «آنجا خدا میزبان است و تو مهمان. میزبان باید کاری کند نه مهمان!» ملاحت خوبی داشت ولی آخر بندهای گفتهاند، خدایی گفتهاند؛ یعنی چه که خدا باید کاری کند و ما دست روی دست بگذاریم. این پیامک را پاک نکردم و خوابیدم.
وقتی از خواب بلند شدم هوا روشن بود. با خودم گفتم اول کوه نور و غار حرا، بعد مسجدالحرام. کنار خیابان با لهجه عربی برای ماشینها داد میزدم: جبل نور عشر ریال. طول کشید تا یکیشان بایستد و شیشه اتومات ماشین را پایین بدهد و بگوید: تفضل. راننده تا جایی رفت و یکبار دیگر که پرسید کجا میروم شیرفهمش کردم که: «غار حرا، جبل نور، اقرابسم ربک!» راننده ترمز زد و یک تفضل دیگر تحویل داد که یعنی مسیرم نمیخورد. طول کشید تا یک ماشین که از دور قیقاج میرفت جلوی پایم ترمز بزند و قبول کند با عشر ریال ببردم جبلنور. به لطف اشتباه راننده اول و خستگی ماشین دوم، وقتی رسیدم پای کوه که هوا تاریک شده بود و مغازهها داشتند میبستند.
شیب تند اولیه همان اول کار نفس را به شماره انداخت و عرقم را درآورد. 15-10 دقیقه شیب را آمدم تا رسیدم به انتهای کوچه و اول خودِ خود کوه. سرتا پا خیس بودم. خدا را شکر که کل مسیر تا غار پله داشت. پلهها را آرام میرفتم بالا و به سلامهای کسانی که از بالا میآمدند پایین جواب میدادم. نفسم در نمیآمد. دوربینم را هم برداشته بودم تا از حضور مردم و نماز و نیایششان عکس بگیرم. حالا دوربین 200گرمی 200کیلو شده بود به کمرم. تصور اینکه حضرت علی هر روز از شهر غذا برمیداشته و میآورده تا بالای کوه برایم جالب بود. یکماه حضرت رسول(ص) اعتکاف میکرده و یکماه حضرتعلی(ع) ساقی این اعتکاف بوده. خیلی جالب است که پیامبر در دوران قبل بعثت یکماه از سال را میآمده این بالا و معتکف میشده. و راستی مشغول چه کاری بوده؟
آن موقع که نماز تشریع نشده بود. قرآن هم که نازل نشده بوده، پس چه میکرده یکه و تنها؟ بهنظرم کاری جز فکر کردن نداشته؛ تفکر در خود و خدا و هستی. جالبتر این است که پیامبر بعد از رسالت دیگر نمیآمده یکماه بست بنشیند به تفکر. تا وقتی مسئولیت اجتماعی نداشته خودسازی کرده و بعد از آنکه رسالت الهی و اجتماعی به دوشاش گذاشته شده آمده به میان مردم، خودسازی و دیگرسازی در اجتماع.
کمکم ارتفاع گرفتم و از دور برج ساعت کنار کعبه مشخص شد. تمام لباسم خیس شده بود. با اینکه آخر ذیالقعده بود وماه در آسمان نبود ولی زمین به لطف اختراع ادیسون روشن بود. نسیمی وزیدن گرفت از جنس همان نسیم مسجدالحرام. نمیخواهم دچار سانتیمانتالیسم و احساسگرایی مفرط بشوم ولی نسیم واقعا مثل همان بود که با چشمهای بسته در مسجدالحرام و در دیدار اول کعبه تجربه کردم، با همان شدت وزش و همان طعم و بو. از آنهایی که انسان دوست دارد ببلعدش. نسیم تنم را خنک کرد.
تقریبا رسیده بودم به قله. یادم آمد از چند دقیقه پیش کسی را در مسیر ندیدهام. آن بالا پیرمردی افغان دکه داشت و هرچند داشت آماده میشد بخوابد ولی قبول کرد 2 بطری کوچک «ماء بارد» بدهد و برای هر کدام «ریالین» بگیرد. نصف یکی را لاجرعه سر کشیدم و پرسیدم: حرا کجاست؟ پیرمرد جلوتر را نشان داد که مثل پرتگاه بود. از همان قله با دوربین چند عکس گرفتم از مسجدالحرام که منارههای نورانیاش معلوم بود و سرازیر شدم پایین. از شکافی باریک رد شدم تا رسیدم به محل اعتکاف پیامبرم و محل تولد قرآن و محل تولد نبوت و خاتمیت و محل تولد اسلام.
انگار یک نفر با مهارت چند تخته سنگ را روی هم چیده بود و حفرهای درست کرده بود که بشود در آن نشست و ایستاد و خوابید. هر چند شنیده و خوانده بودم که غار حرا به اندازه یک نفر جا دارد اما فکر میکنم اگر بچه هیأتیهای ما بیایند اینجا لااقل به اندازه یک مینیبوس در همین حفره جا بشوند و فکر میکنم اول از همه یک زیارت عاشورا بخوانند.
چند جوان سوری پر سرو صدا آنجا بودند و چند عاقله مرد شرقی؛ مالزیایی یا اندونزیایی ساکت و مرتب. سر جمع شاید حدود 20نفر هم نمیشدیم. سوریها با سر و صدا عکس موبایلی میگرفتند. از بینشان رد شدم و در شکاف کوه، در حرا ایستادم. اینجا هم همان بوی شکاف کوه احد را داشت؛ بوی عطری عجیب. ساعت حدود 8 و نیم شب بود که قامت بستم در حرا برای نماز. تا من نماز بخوانم سوریها عکسهایشان را گرفته بودند و با عکاسی افغان که عکس فوری میگرفت هم چانههایشان را زده بودند و دیگر آماده میشدند بروند. من هم هول شده بودم. از دور و بر عکس گرفتم و دوربین را دادم به عکاس افغان تا از خودم در داخل غار عکس بگیرد.
سوریها رفتند و شدیم سرجمع حدود 10 نفر. فضا آرام شده بود. عکسهایم را گرفتم و وقتی خواستم پایین بیایم پرتگاه کنار دستم را دیدم که اگر کسی در آن میافتاد، رفتنی بود. حواسم به پرتگاه بود که دوربین عکاسی را به هوای اینکه در کیف کمری گذاشتهام رها کردم. دوربین از بالای تخته سنگ افتاد و خورد به نردههای محافظ و در سکوت کوه صدای برخوردش با دیواره پرتگاه شنیده شد. چند ثانیه طول کشید تا باور کنم دوربین الان ته دره است.
از تخته سنگها پایین آمدم. عکاس افغان جلو آمد و گفت: موبایل بود. به دوربینش اشاره کردم و گفتم: نه کمِرا بود. عکاس که معلوم بود نسبت به دوربین کلا غیرتی است با ناراحتی گفت: کمرا؟ و بعد دوید کنار نردهها و ته پرتگاه را نگاه کرد. سری به تأسف تکان داد و شاید او هم مثل من ناراحت همان چند عکسی بود که از من در غار گرفته بود. با خودم میگفتم حالا این 300-200 دلار خسارت را از کی بگیرم؟خسارت به کنار عکسها رفت ته دره!
به غار برگشتم. چراغ موبایل را روشن کردم و رفتم سراغ جزء 17قرآن کوچکم. علامت لایصفحات را برداشتم و «بِسْمِالله الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِی غَفْلَهٍ مَّعْرِضُونَ...» شرقیها آرام و بیسرو صدا همگی آمدند داخل غار نشستند و دعایشان را ادامه دادند. من هم ختم قرآنم را. جزء 17تمام شد و جزء 18را شروع کردم. چشم بادامیها خیلی آرام از غار بیرون رفتند و وسایلشان را برداشتند و برگشتند پایین. جزء 18هم تمام شد.
یک نفر زد روی شانهام. عکاس افغان بود که برگشته بود. میگفت رقم و نامبر موبایلم را بدهم تا شاید فردا صبح برود کمرا را از ته دره بیاورد. غیرت عکاسانهاش قبول نمیکرد لاشه یک کمرا ته دره بماند. شمارهام را دادم، همراه یک 20 ریالی. قبول نمیکرد. به زور قبولاندمش که نگه دارد. اگر کمرا پیدا میشد و عکسها احتمالا برمیگشت، میشد حقالعملش اگر نه، حق جوانمردیاش. عکاس افغان که اسمش مشتاق بود هم رفت. دیگر کسی نماند.
رفتم سر قرآن، جزء 19را هم خواندم که دیگر باتری موبایل تمام شد. خواستم زنگ بزنم و با خانواده گپی بزنم که دیدم باتری آن یکی موبایل هم یک درصد است. از مظاهر بالفعل تکنولوژی هیچچیز همراهم نمانده بود جز 2 باتری قلمی که برای احتیاط دوربین برداشته بودم.
همین موقع 3 مرد و 2 زن ایرانی حدود 50ساله رسیدند و به لطف شاه سون بودن و یکی بودن لهجه ترکیمان موبایلشان را قرض گرفتم با روشنایی موبایل آنها نصف جزء 20را هم خواندم. آنها که رفتند دیگر من ماندم و غار حرا. بدون کتاب دعا، بدون دوربین، بدون چراغ، بدون موبایل؛ من مانده بودم و خدا.
به ذهنم فشار آوردم و هر چه از دعاهای مختلف بلد بودم زمزمه کردم و مگر من چند فراز دعا بلد بودم و چند آیه قرآن. چقدر دوست داشتم میتوانستم مناجات شعبانیه بخوانم: فقد هربت الیک و وقفت بین یدیک...بالاخره دیدم هیچ راهی برایم باقی نمانده جز راه چوپان ماجرای موسی و شبان. گفتم: خدایا نوکرتم. این را که گفتم، دلم لرزید. گفتم: خدایا کوچیکتم... چشمهایم خیس شد. گفتم خدایا غلط کردم... و دیگر دل از دست برفت.کمی مانده بود به ساعت یک نیمه شب که از کوه سرازیر شدم پایین. وسطهای دامنه یاد حرف آن استاد افتادم و پیامکش: آنجا خدا میزبان است و تو مهمان. میزبان باید کاری کند نه مهمان!
و عجب پذیراییای کرد میزبان.
4741318