اجتماعی 09:58 - 11 تیر 1395
حال و حوصله کاری جز آنچه مایه خوشنودی پروردگارم و ثوابهای او و انقطاع از غیر او باشد را ندارم.

به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، در این گزارش قسمت های پانزدهم تا بیست و دوم ماجرای بازگشت از دنیای مردگان را می‌خوانید.


من سالها نزد استاد اخلاقم به تزکیه نفس مشغول بودم و تا حدی محبت دنیا را از دلم بیرون کرده بودم و کاملا برایم ثابت شده بود که دنیا زندان و مایه گرفتاری و منفور اولیای خداست.


آن روز که ناگهان مبتلا به سکته قلبی شدم به چشم خودم دیدم ملکی از آسمان مانند کبوتری بال زد و به زمین آمد و پشت گردن مرا با دستش گرفت و مثل کسی که لباسی دیگری را از بدنش بیرون می کند او نیز روح مرا از بدنم بیرون آورد و چند لحظه ای مرا کنار بدنم نگه داشت.


 من به خاطر همان تزکیه نفسی که کرده بودم و دلبستگی به دنیا نداشتم خیلی خوشحال بودم که از زندان بدن آزاد شده ام. در این موقع بلافاصله خود را در بیابانی وسیع ولی پر از گل و بلبل که مثلش را در عمرم ندیده بودم مشاهده کردم و وقتی چشمم را به سوی بدنم برگرداندم آن را بسیار دور از خودم دیدم و از همان دور می دیدم که آقای دکتر... به بدن من تنفس مصنوعی می دهد و اصرار دارد که روح مرا به بدنم بر گرداند در آن وقت به یادم آمد که من هم در بچگی گنجشکی داشتم که از قفس پریده بود در آن موقع مثل همین آقای دکتر مقداری آب و دانه در قفسش ریخته بودم و از دور می خواستم او را به طمع آب و دانه دوباره وارد قفس کنم اما او وارد قفس نشد و من هم هر چه آن دکتر کرد دوباره وارد بدنم نشوم.


 ولی دیدم همان ملک درست در وقتی که من در وسط گلهای زیبا و کنار آب های روان و در کنار حورالعین قرار گرفته بودم نزد من آمد و با تواضع زیاد به من گفت به خاطر دعا و جمعی از دوستان و به خصوص همسرت که متوسل شده است باید دوباره چند سالی به بدنت برگردی و با دوستان و همسرت زندگی کنی.


 در آن وقت حال من دهها برابر بدتر از حال کسی بود که او را از زندان انفرادی آزاد کرده و به او پست و مقام والایی داده باشند ولی فورا از وی آن پست و مقام را بگیرند و دوباره وارد همان زندانش کنند در آن وقت احساس می کردم که مجبورم به بدنم بر گردم بنابراین بدون حرف و بدون هیچ اعتراضی با آنکه سرتاپای وجودم اعتراض بود به بدنم برگشتم و از کثرت ناراحتی نشستم و های های گریه کردم.


جمعی از دوستان که اطراف من بودند خوشحال شدند که من دوباره زنده شده ام اما من از آنها متنفر بودم زیرا آنها بودند که مرا از آن آزادی از آن همه نعمت و خوشحالی جدا کرده بودند.
 از آن روز به بعد ساعت شماری می کنم که شاید دوباره به همان خوشیها به همان لذتها به همان آزادیها بر گردم و لذا حال و حوصله کاری جز آنچه مایه خوشنودی پروردگارم و ثوابهای او و انقطاع از غیر او باشد را ندارم.


قسمت شانزدهم/ دوباره زنده شدن جسم و قلب


آن روزها - سال 56 - انقلاب داشت کم کم میان مردم همه گیر میشد، البته مدتها بود که در جاهایی مانند دانشگاه ، شور و شوق انقلاب کاملا پا گرفته بود ، من نیز که در آن سال دانشجو بودم می دانستم دارد یک خبرهایی می شود، اما ...


اما حتی آن روزها نیز حقیقت انقلاب را نمی فهمیدم ! چرا که در آن ایام ، من نیز مانند خیلی از بچه شهرستانی هایی که با قبولی در کنکور به دانشگاه تهران آمده بودند و از آنجایی که خیلی ساده بودم تا آمدم به خودم بیایم، دیدم تبدیل شده ام به یکی از طرفداران کمونیست! البته اکثر بچه هایی که در آن دوران فریب ادا و اطوارهای سبیل کلفت های عشق لنین را خورده بودند، خیلی زود -  و حتی قبل از پیروزی انقلاب - ماهیت این آدم ها را شناخته و نگذاشتند کاملاً در لجن غرق شوند! ولی ماجرای من و حتی برگشتن من به سوی انقلاب با همه فرق داشت!
من فرزند یک پدر کشاورز و یک مادر خیاط بودم و در شهرستان کوچکی که بیشتر از یک ساعت تا مشهد فاصله نداشت بزرگ شده بودم.


درست در اوج روزهایی که خود را یک کمونیست می دانستم و طبق آموخته های مربیانم در وهله اول باید - نعوذبالله - وجود پروردگار را منکر می شدم، از یک تعطیلی چهار روزه استفاده کرده و به شهرستان رفتم که متوجه شدم خانواده ام دارند برای زیارت آقا امام رضای غریب (ع)، به مشهد می روند.


من نیز که شستشوی مغزی شده بودم، درست مانند یک طوطی سخن گو، حرفهایی را که بهم یاد داده بودند، مثل یک نوار به خانواده ام گفتم تا آنها را از رفتن به زیارت منصرف کنم و... اما هنوز حرفهایم تمام نشده بود که دست زحمتکش و قاچ خورده ناشی از کار کشاورزی پدرم بالا رفت و سیلی محکمی توی صورتم زد که برق از سرم پرید! و بعد رخ به رخ من ایستاد و گفت: فرستادمت دانشگاه که دکتر بشی و بیای به این مردم بدبخت خدمت کنی، حالا داری کفر میگی؟


من که گویی با چند ماه قرار گرفتن در کوران کمونیست بازی، اعتقادات قوی پدر و مادرم را از یاد برده بودم، چیزی نگفتم و همراه آنها سوار ژیان مدل 53 پدر شده و ساعتی بعد جلوی حرم،‌ داخل خیابان از ماشین پیاده شدیم.


پس از اینکه پدر ماشینش را پارک کرد، به سراغ ما آمد و گفت:" برویم پابوس آقا ... " اما هنوز دو قدم نرفته بودند که من با ترس و لرز گفتم :" من نمیام ... من این کارها را قبول ندارم ..."


 پدرم که چشمانش را خون گرفته بود به آرامی گفت :"چه بلایی سر تو آمده پسر ؟" سپس نوبت مادرم بود که گریه کنان گفت :" فقط خدا کنه که خود آقا (ع) جوابتو نده ... "


ولی من خنده ای کردم و برای اینکه مبادا توسط آنها مجبور به داخل شدن شوم،‌ بی آنکه به اطرافم نگاهی بیندازم از آنها رو برگردانده و پا داخل خیابان گذاشتم تا به سویی دیگر بروم و... فقط در آخرین لحظه متوجه شدم که یک نیسان وانت آبی کوبید به بدنم و روی هوا پرواز کردم و با سر روی آسفالت سقوط کردم و... و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...


روایت لحظات پس از مرگ 


ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم. احساس می کردم مانند یک بادکنک بزرگ هستم که با وزش هر نسیمی به این سو و آن سو میرود. با اینکه حس خوشایندی بود، اما چون مبهوت شده بودم و نمی فهمیدم چرا اینطور هستم، دنبال پدر و مادرم گشتم تا از آنها علت این وضع را بپرسم اصلاً نمی فهمیدم که مرده ام اما وقتی به اطرافم نگاه انداختم، دیدم که با فاصله ای متغیر بین 10 تا 20 متر بالای زمین قرار گرفته ام و دائم بین فاصله 10 تا 20 متر بالا پایین می شوم.


با بهت بیشتری دنبال خانواده ام روی زمین گشتم، اما پیدایشان نمی کردم . آدمها را می دیدم که در رفت و آمد هستند، اما پدر و مادر و خواهر و برادرم را نمی دیدم ، تا اینکه ناگهان صدای فریادهای مادرم از چند متر آن سو تر به گوشم رسید.


از نقطه ای که جمعیت زیادی دور هم ایستاده بودند. به حالتی شبیه پرواز روی هوا خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم که ضجه میزد و به صورتش چنگ می کشید و پدرم که نشسته بود و اشک می ریخت ، حیرتم بیشتر شد و...


با دیدن آن نیسان آبی رنگ ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود که جنازه ام را کف خیابان دیدم و متوجه شده ام که مرده ام . ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صداهایی موهوم به گوشم رسید که شبیه زوزه گرگ همراه با نعره خرس بود که بدنم را می لرزاند .


بار دیگر به اطرافم نگاه کردم و ناگهان دو موجود زشت و غیرقابل وصف را - که چیزی مختلط میان هیکل کرگدن و صورت جغد و گردن لاشخور و چشمان تمساح بودند - دیدم که خیلی آرام و نامحسوس به سوی من می آمدند و حس می کردم که دارند بهم می خندند!


این بار از شدت ترس فریادی جانگداز کشیدم که نتیجه اش رساتر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود! بدبختی آن بود که حتی نمی توانستم فرار کنم و بی اختیار مثل بچه های کوچک به مادرم نگاه می کردم و...


در این لحظه فریاد بلند مادرم را که گویی به عرش می رسید شنیدم که گریه کنان می گفت: یا امام غریب، منم مثل تو در این شهر غریبم ... یا امام رضا (ع) ، من پسرم را از تو می خوام ... حق داری ... کفر گفت و باید مجازات بشه اما ... اما تو رو به آبروی مادرت حضرت فاطمه (س) قسمت میدم اونو ببخش ... آقا جون اگه پسرم فقط یه لحظه - فقط یه لحظه - خطا کرد،‌ تو گناهش را به سالها دوستی منکه سالی یکبار به پابوست می آیم ببخش ... ای امام رضا (ع) به دل شکسته ات قسم میدم که دل این مادر رو نشکن ... ای امام رضا (ع) من پسرم رو از تو میخوام ... و ... 


روایت لحظات پس از زنده شدن


در یک لحظه همه چیز عوض شد ... نمی خوام به دروغ صحنه پردازی کنم، زیرا اصلا متوجه نشدم که چگونه از آن فضای بهت آور جدا و به کالبدم اضافه شدم ( بعدها پدرم گفت که پس از تصادف با ماشین ، یک آقای زائر که پزشک بوده مرا معاینه و مرگم را اعلام می کند،‌ حتی پدرم نیز ضربان قلب و نبضم را نمی شنود ) همان طور که کف زمین افتاده بودم و خون تمام اطرافم را پوشانده بود، ناگهان دست مادرم را که روی دستم بود، به سختی فشردم و... مادر بیچاره ام ابتدا فکر کرد دچار خیال شده، اما وقتی پلکهایم را تکان دادم آن موقع فریادش به آسمان رفت: آقا تو چقدر مهربونی که پسرم رو بهم برگردوندی ...


آری من که آن روز دوباره زنده شدم ، یک بار جسمم و مرتبه دوم قلبم، چرا که وقتی آن معجزه و مهربانی را از آقا دیدم، از گذشته ام توبه کردم و تا همین امروز که یک پزشک هستم، هر سال در همان روز یعنی هفتم دی ماه برای تشکر به پابوس آقا(ع) میروم !


قسمت هفدهم/ اگر خدا نخواهد مرگ هم دست و بالش بسته می شود


پیرمردی 94 ساله آنقدر حالش وخیم بود که حتی خودش هم می دانست سحر روز بعد را نخواهد دید. حدسش درست بود. او آن شب مُرد اما به طور عجیب و باورنکردنی دوباره زنده شد. عجیب تر اینکه پیرمرد بعد از بازگشت به زندگی، حالش خوب خوب شده و دیگر نشانی از بیماری و درد در او دیده نمی شد.


بی وقت می آید و ناگهانی. بی برو برگرد. همین غافلگیری، یکی از ویژگی های مرگ است. ماجرای مرگ، رفتنی است که بازگشتی ندارد اما روزگار است دیگر. آدمیزاد روی این کره خاکی دستخوش حوادث و اتفاقات عجیب و دور از ذهنی می شود که اگر در این مورد بگوییم "غیرممکن ها، ممکن می شود" اغراق نکرده ایم. عباس خواجه هم جزو افراد انگشت شماری است که ممکن شدن کار غیرممکنی را تجربه کرد. 


معلوم بود می میرم


"حرف یک یا دو روز نبود که؛ روی تخت افتاده بودم. ماه ها بود که سراغ این پزشک و آن متخصص می رفتم. می رفتم که نه. نای حرکت کردن نداشتم. مرا می بردند. پسرم این زحمت را می کشید. خودم می دانستم اوضاع وخیمی دارم. درد مثل خوره افتاده بود به جانم. با این سن و سالم، توقع بهبودی هم نداشتم. از برخورد پزشکان هم می شد فهمید که کجا و در کدام مرحله از زندگی ام."


روزها سپری می شد و حال آقای خواجه روز به روز بدتر و بدتر. " یک روز بعدازظهر حالم خیلی بد شد. پسرم مرا به بیمارستان برد و طبق روال همیشه، اولش با معاینه شروع شد، آخرش هم با یک سرم ختم شد."


وقتی آقای خواجه با پسرش به خانه رسیدند، هوا تاریک شده بود، پیرمرد می گوید: "در و دیوار کوچه و خیابان را خوب نگاه می کردم. البته چند روزی بود که همه چیز را طور دیگری می دیدم. طوری که انگار آخرین بار است. این احساس تنها در وجود من نبود. اطرافیانم هم طور دیگری به من نگاه می کردند. آن شب حادثه دیگر چه بسا بدتر. حق داشتند. آن شب اشهدم را خواندم و سر به بالش گذاشتم."


در اورژانس بیمارستان


ساعت نزدیک 4 صبح بود. اهل خانه هنوز نخوابیده بودند. می دانستند امشب پیرمرد حال خوشی ندارد و باید بیدار بمانند تا اگر حالش بد شد، او را به بیمارستان برسانند.
پیرمرد نفس هایش به شماره افتاده بود، اهل خانه با اورژانس تماس گرفتند. دختر آقای خواجه می گوید: "وقتی پدرم را در حال احتضار دیدم فریاد زدم که دیگر بس است پیرمرد بیچاره را رها کنید. با آمپول و سرنگ تکه پاره اش نکنید. آخر امیدی نداشتیم. با خودم فکر می کردم پدر بیچاره ام حداقل در این لحظات آخر، زیر آمپول و سرنگ نرود."
نفس های پیرمرد به شماره افتاده بود اما هنوز قطع نشده بود. به همین خاطر مأموران اورژانس، بیمار را به بیمارستان ولیعصر (عج) خرمشهر منتقل کردند. چند دقیقه ای می شد که بیمار روی تخت بخش اورژانس بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد که ناگهان آمد "مرگ".


بازگشتی که غیرممکن بود


پیرمرد مُرد. اما تیم پزشکان بیمارستان ناامید نشدند و برای احیای بیمار تلاش کردند. با دستگاه و دستانشان به میت شوک وارد می کردند. این کاری است که در هنگام ایست قلبی هر بیماری انجام می شود.


دختر پیرمرد در مورد آن لحظات می گوید: "ما خارج از اتاق منتظر نشستیم و تنها از پشت در بسته شاهد تلاش و تکاپوی پزشکان بودیم. پزشکان زیادی از دو طرف سالن اورژانس، دوان دوان خودشان را به اتاق پدرم می رساندند. 2 ساعت گذشت تا اینکه پزشکی از اتاق خارج شد و گفت تبریک می گویم پدرتان برگشت."


خانواده آقای خواجه باورشان نمی شد. از بابت این اتفاق آنقدر خوشحال بودند که یکباره همگی به طرف اتاق حرکت کردند اما اجازه ملاقات با پدر را نداشتند. بعد از دقایقی، پزشکان آمدند و ماجرا را برای خانواده آقای خواجه شرح دادند. واقعیت این بود که آقای خواجه کلیه اش از کار افتاده بود. بعد مشکل کلیه ها باعث شده بود که ریه اش هم عفونت کند. عفونت ریه قلب را از کار انداخته بود و ...


تیم پزشکی بیمارستان ولیعصر (عج) خرمشهر در این باره می گوید: "ما متوجه شدیم که ایست قلبی به خاطر عفونت ریه بوده. در این مدت هم سعی کردیم آب را از ریه میت خارج کنیم که بعد از این کار، با اولین شوک، قلبش به طپش افتاد و بیمار به زندگی بازگشت."


زندگی دوباره


این روزها آقای خواجه سالم و قبراق دارد به زندگی اش ادامه می دهد. پیرمرد با این ری استارت و تولد دوباره حالش بهبود یافته. آقای خواجه می گوید: "اگر خدا نخواهد مرگ هم دست و بالش بسته می شود، آن شب را خوب به خاطر دارم. البته تا وقتی که مأموران اورژانس بالای سرم بودند، هوش و حواس داشتم اما در این دو ساعتی که می گویند مُرده بودم، هیچ چیزی در خاطرم ثبت نشده است. برای من که همه چیز مثل برق و باد گذشت.


وقتی چشمانم را دوباره باز کردم احساس کردم تازه متولد شده ام. نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده. اولش فکر کردم که به خاطر مسکن است که دیگه درد ندارم اما وقتی ماجرا را تعریف کردند، از ته دل خوشحال شدم، نه برای اینکه کمی بیشتر زندگی می کنم بلکه برای اینکه خداوند به من فرصت دیگری برای زنده ماندن و زندگی کردن داده است."


آقای خواجه در ادامه با خوشحالی می گوید: "بعد از آن اتفاق، سرحال تر شده ام. دیگر خبری از درد و رنج هایی قبل از مرگم نیست. شب ها آسوده و راحت می خوابم. راستش را بخواهید اینطوری مردن خیلی هم بد نیست (خنده).


قسمت هجدهم/پس از سه ساعت مردن دوباره زنده شدم!


دختر شاد و سرحالی بودم و دقیقاً به خاطر دارم که شانزده سال و دو روز سن داشتم که این خاطره در زندگیم ثبت شد، زیرا دو روز قبل توسط مادرم که عاشق جشن تولد گرفتن برای بچه‌ها بود یک میهمانی درست و حسابی به مناسبت تولد من برپا شده بود که باعث شد دو تا از دایی‌هایم نیز از تهران به شهر ما (که نزدیک تهران بود) بیایند و اتفاقاً علت مردن و زنده شدن من نیز همان آمدن خانواده دایی‌ام بود، در حقیقت آمدن دختردایی‌ها! 


اجازه دهید ماجرای آن روز را از صبح برایتان تعریف کنم. 


قرار بود آن روز صبح پس از اینکه دایی رسول و دایی رحیم دو روز در خانه ما مانده بودند به تهران برگردند، اما صبح که از خواب بیدار شدیم زن‌دایی رحیم که خیلی مادر شوهرش یعنی مادربزرگ من را دوست داشت گفت:‌ دیشب خواب مادربزرگ خدا بیامرز را دیده، لذا قرار شد قبل از رفتن به تهران سری به قبرستان بزنند و برای مادربزرگ فاتحه‌ای بخوانند. همگی به راه افتادیم و با ماشین دو تا دایی‌ها به قبرستان رفتیم و پس از اینکه فاتحه خواندیم من طبق یک عادت دو ساله، موقع برگشتن نزدیک به صد متر راهم را دور کردم و خود را به مزار شهید گمنامی که از دو سال قبل در شهر ما آرمیده بود رساندم، فاتحه‌ای برایش خواندم و سپس به بقیه ملحق شدم و به طرف خانه راه افتادیم. 


ناگفته نماند که من هر بار به قبرستان شهرمان می‌رفتیم،‌ بی‌آنکه کسی بهم گفته باشد به سراغ آن شهید گمنام می‌رفتم و فاتحه‌ای برایش می‌خواندم، علت این کار را نمی‌دانستم، شاید غربت آن بزرگوار باعث می‌شد این کار را بکنم.


آن روز نیز فاتحه‌ای بر سر مزار آن شیر شجاع و مظلوم خواندم و سوار بر ماشین دایی رحیم به طرف خانه راه افتادیم. در طول مسیر اما دوباره شوخی‌های من و دو تا دختردایی‌ام که در ماشین پدرشان دایی رسول نشسته بودند شروع شد. 


در حقیقت من و مهری و سودابه در تمام ایامی که آنها پیش ما بودند با خانواده ما به تهران می‌رفتند، مدام و بیست و چهار ساعته با هم شوخی می‌کردیم البته گاهی اوقات شوخی‌های ما خطرناک هم می‌شد درست مثل آن روز که مهری از داخل ماشین پدرش به من اشاره کرد برایم یک نامه نوشت! و من که در صندلی عقب نشسته بودم سعی می‌کردم دور از چشم بقیه یک لحظه بدنم را از پنجره ماشین بیرون بیاورم و نامه را از دست مهری (که او نیز همین کار را کرده بود) بگیرم، اما اشتباه دوم و بزرگتر من آن بود که برای این کار خطرناک حتی از دایی رحیم نیز اجازه نگرفتم! همه چیز در عرض چند ثانیه روی داد من که دیدم دستم نمی‌رسد بدنم را بیشتر از پنجره بیرون آوردم  و این کار توام شد با جیغ مادر و دایی رحیم که نمی‌دانست در ردیف عقب چه خبر است به طور غریزی کوبید روی ترمز و همین اتفاق باعث شد من در حالیکه ماشین با سرعت 70 کیلومتر در حرکت بود دچار حالت گریز از مرکز بشوم و مانند یک موشک از پنجره به بیرون پرتاب شوم و درست از ناحیه سر روی آسفالت سقوط کنم و... آخرین چیزی که به یاد دارم صدای پی در پی ترمز ماشین ها بود و صدای فریادهای خانواده ام... و بعد از اینکه دردی شدید در ناحیه مغزم احساس کردم دیگر هیچ نفهمیدم... .


روایت لحظات پس از مرگ


آنچه را در عالم مرگ دیدم فقط می‌توانم به فیلمی تشبیه کنم که هرازگاهی پخش میشد و بعد قطع میشد. نخستین چیزی که دیدم آن بود که سرم پر از خون است و روی زانوی مادرم هستم و او اشک میریزد. صحنه بعد موقعی بود که یک پزشک معاینه‌ام می کرد و به پدرم گفت:‌ متأسفم ... دیر شده ...


 موقعی که دیدم پدرم ضجه زد هر چه سعی کردم به آنها بفهمانم که اشتباه می‌کنند و آن کسی که روی تخت خوابیده من نیستم و من بالای سر آنها – نزدیک به سقف – در حال پروازم آنها متوجه نمی‌شدند. البته در آن لحظه خودم هم نفهمیده بودم که مرده‌ام! تا اینکه آخرین صحنه مربوط به لحظه‌ای بود که در سردخانه بودم و داشتم می دیدم کسانی در اطرافم هستند اما کاری از دستم ساخته نبود و آن لحظه بود که متوجه شدم که مرده‌ام.


اما عجیب بود اصلاً احساس ترس و نگرانی نکردم، بعد به سمت قبرستان حرکت کردم و بی‌اختیار به مزار آن شهید گمنام نگاه کردم ولی همین که تصمیم گرفتم به سوی آن بزرگوار حرکت کنم ناگهان مشاهده کردم از داخل مزار آن شهید گمنام نوری بسیار تابناک و زیبا و قشنگ درست مانند قوس و قزح به بیرون تابیده شد سپس بعد از چند لحظه که آن نور پر حجم ساکن بود به طرف من حرکت کرد اما گویی هر یک قدم که به من نزدیک میشد شاخه‌ای از آن نور تبدیل به یک فرشته میشد. فرشته‌هایی که بال داشتند و پر می کشیدند. اما صورتشان پیدا نبود و به جای چشم و لب و دهان فقط به صورت نوری خوشرنگ مشاهده می شدند و... اما نه، چهره یک نفرشان را می توانستم ببینم که درست میان آنها و حدود یک متر بالای سرشان قرار گرفته بود. 


وقتی کنار من رسید بهم لبخند زد و من نیز پرسیدم تو کی هستی؟


او ابتدا به مزار آن شهید گمنام اشاره کرد و با همان لبخند گفت: تو که بارها به دیدنم آمده‌ای مرا نمی شناسی؟ آن موقع بود که متوجه شدم او همان شهید گمنام است که بارها برایش فاتحه خوانده‌ام لذا از او پرسیدم اینها کی هستند؟ و او با همان تبسم زیبا به آسمان اشاره کرد و گفت: فرشته‌ها! و بعد نگاهش را به بالای آسمان دوخت و چیزی شبیه گردبادی نورانی را که به سویم در حرکت بود نشان داد و گفت: اتفاقاً چند تا از اینها دارند به سوی تو می‌آیند. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که باید به همراه او بروم اما این بار چهره او در هم کشید و گفت: نه... تو هنوز خیلی جوانی... تازه پدر و مادرت چه می‌شوند؟ از شنیدن نام آنها گریه‌ام گرفت. آن شهید بزرگوار گفت: باز هم به سراغ من بیا! این را گفت و همین که تبسم کرد همه چیز در یک ثانیه تمام شد و او رفت و نورها ناپدید شدند و من خواستم دستم را به طرفش دراز کنم که ...


به خودم آمدم متوجه شدم دستم تکان می‌خورد و فریاد اطرافیان را شنیدم زنده شد!!
آری من پس از حدود سه ساعت مردن دوباره زنده شدم. وقتی آنچه را دیدم به خانواده‌ام تعریف کردم پدرم گفت:‌ آن شهید گمنام مهربانی‌های تو را جواب داد و حالا 5 سال از آن روزها می‌گذرد من هر شب جمعه به دیدار آن بزرگوار می‌روم، شهیدی گمنام که شاید برای همه گمنام باشد اما برای من نه... .


انتهای پیام/

8002464
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها

مهمترین اخبار اجتماعی

اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» شهرداری منطقه ۷ تهران اعلام کرد که قطع برخی از درختان ضلع غربی باغ موزه قصر کنار دیوار نیروی انتظامی اجتناب ناپذیر بود.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» اجتماع صادقیون در روز شهادت امام جعفر صادق علیه‌السلام در میدان صادقیه برگزار می‌شود.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس پلیس آگاهی پایتخت از بازگرداندن پسر بچه ۳ ساله گمشده به آغوش مادرش، خبر داد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» ستاد حقوق بشر جمهوری اسلامی ایران با صدور بیانیه‌ای اقدام متزورانه آمریکا در انتشار گزارش موهوم وضعیت حقوق بشر را محکوم کرد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» براساس اعلام شرکت کنترل کیفیت هوای تهران میانگین کیفیت هوای پایتخت هم‌اکنون (۷ اردیبهشت ماه) در شرایط قابل قبول است.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مدیرعامل سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهر تهران از پیگیری برای تغییر قوانین بازدید ایمنی آتش‌نشانان از ساختمان‌ها خبر داد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مناسب سازی معابر شهری برای معلولان، مطالبه همیشگی این قشر بوده که متاسفانه این موضوع در برخی پروژه های شهری رعایت نمی‌شود و باعث ایجاد مشکلاتی برای معلولان شده است.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس سازمان امداد و نجات جمعیت هلال احمر کشور، از به ثبت رسیدن ۸۱ مورد عملیات امداد و نجات در ۱۱ استان متأثر از سیل خبر داد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» سخنگوی سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران از آتش سوزی گسترده در یک انبار کالا در جنوب تهران خبر داد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس سازمان حج و زیارت از واریز ارز مورد نیاز حج تمتع۱۴۰۳ از سوی بانک مرکزی به حساب این سازمان خبر داد.

مشاهده مهمترین خبرها در صدر رسانه‌ها

صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است