گوناگون 20:14 - 29 مرداد 1396
همشهری آنلاین کشف‌های خودمانی!
سید‌سروش طباطبایی‌پور:از کودکی عاشق سفر بودم، عاشق دیدن، شنیدن، بو‌کردن، دویدن، پرواز‌کردن و...! و انگار تنها در سفر است که همه‌ی نیروهایم برای درآغوش‌گرفتن خوش‌بختی در دستانم جمع می‌شود و مرا بی‌تاب می‌کند.

آداب سفر

و مگر ما به‌دنیا نیامدیم تا خوش‌بخت شویم! پس پیش به سوی سفر!

درباره‌ی سفر کلی خوانده‌ام و شنیده‌ام؛ و از این‌که به‌کجا برویم و کجا نرویم، همه‌جا و همه‌کس سخن گفته‌اند، اما از چگونه‌رفتن، کم‌تر شنیده‌ام. شاید خواندن این تجربه‌ها برای شما هم لذت‌بخش باشد.

 

  • دلشوره‌های سفر!

قرار است صبح ‌زود راه بیفتیم. آیا همه‌ی وسایلم را در چمدانم گذاشته‌ام؟ نکند صبح ‌زود از خواب بیدار نشوم؟‌ آیا هم‌سفرانم مرا ناراحت نمی‌کنند؟ اگر بلیت اتوبوس، قطار یا هواپیما را فراموش کنم چه می‌شود؟

اسم این سؤال‌ها، «دلشوره» است. شاید بشود گفت اولین و شاید بهترین هم‌سفر ما، همین دلشوره است. تازه، دلشوره به همین‌جا ختم نمی‌شود.

یک‌بار اینترنتی هتلی را رزرو کردیم. در سایت هتل، تصاویر جذابی از اتاق‌ها و امکانات، دل‌ربایی می‌کرد. برای این‌که خیالم راحت شود، آن تصاویر را به هم‌سفرانم هم نشان دادم و آن‌ها هم تأیید کردند این‌جا، بهترین ‌جایی است که می‌توانیم ساکن شویم.

اما وقتی به‌آن‌جا رسیدیم، عین ژله‌ای که چند ساعت بیرون از یخچال مانده‌ باشد، وا رفتیم و دلشوره، همه‌ی وجودم را فراگرفت. ورودی هتل دلگیر بود، راهروها تنگ‌تر از آن‌چیزی بود که در تصاویر دیده بودیم.

اتاق‌ها کمی رنگ‌و‌رو‌رفته‌تر از آن‌چیزی بود که من فکر می‌کردم و... تازه، دلشوره‌ی من، وقتی شورتر شد که فکر کردم نکند بقیه‌ی تصورات من از سفر، با واقعیتی که قرار است برایم اتفاق بیفتد، متفاوت باشد.

من در آن سفر، به همراه هم‌سفرانم در همان هتل مستقر شدیم؛ با همان راهروهای تنگ و دلشوره‌های بعدی! اما به من خوش گذشت؛ خیلی!

شاید دلیلش این بود که جناب دلشوره را به‌عنوان یکی از هم‌سفرانم پذیرفتم و با او کنار آمدم. یعنی پذیرفتم که واقعیت سفر، همان‌چیزی نیست که من برنامه‌ریزی می‌کنم. حتی گاهی فکر می‌کنم همین دلشوره‌های سفر، بخشی از هیجان و جذابیت سفر است که نباید با حذفش خودم را از این هم‌سفر هیجان‌انگیز محروم کنم.

بعد از آن سفر به‌یادماندنی، سعی کردم بیش‌تر به سفرهایی بی‌برنامه بروم؛ سفرهایی که دلشوره‌ی بیش‌تری دارند.

مثلاً یک‌بار به همراه دوستانم، ساعت چهار بعدازظهر یکی از روزهای گرم تابستان، یک‌هو هوس سفر به سرمان زد. به یک آژانس مسافرتی زنگ زدم و گفتم:

- ببخشید! برای ساعت هشت امشب، بلیت قطار دارین؟

- برای کدام مقصد آقا؟

- فرقی نمی‌کنه! هرکجا؟

 -یعنی چی آقا؟ برای کدام مقصد آقا؟

 -برای ... شما برای کجا بلیت قطار دارین؟...

هنوز دلشوره‌های آن سفر و تعجب خانم فروشنده را به‌یاد دارم!

 

  • تعالی روح!

به‌خاطر دارم که در اولین سفرم به دل کویر، خیلی تحقیر شدم؛ در برابر بزرگی کویر، در برابر سکوتش، آرامشش، خشمش!

البته تحقیر، لذت‌بخش نیست؛ تحقیرِ یک مسئول بلیت قطار، وقتی متوجه می‌شود نتوانسته‌ای کوپه‌ات را پیدا کنی، یا تحقیر خدمت‌کار هتل، وقتی لیوان روی میزش را اشتباهی می‌شکنی و...

تحقیر نفرت‌انگیز است، اما وقتی کویر مرا تحقیر کرد، لذت‌بردم. حالا چرا لذت؟

وقتی شب رسید و ستاره‌های کویر، خودی نشان دادند احساس‌کردم چیزی که قدرت  مرا به چالش کشید، شاید خشم و نفرتم را هم تحریک کرد؛ اما درعین حال توانست، احترام، ترس، کوچکی من در برابر عظمت آفرینش و... را هم برانگیزد.

من اسم این مکان‌ها را گذاشته‌ام «مکان‌های متعالی»! مکان‌هایی که روح کوچک مرا بزرگ می‌کنند، کویر، کوهستان، دریا...

این مکان‌ها به شکلی باشکوه به من درس زندگی می‌آموزند؛ این‌که جهان و خالقش، از من قدرت‌مندتر است، این‌که من شکننده و موقتی هستم، این‌که باید در مقابل این‌همه شگفتی، سر فرود بیاورم...

این درس‌ها را فقط بر صخره‌ها و صحراها و رودخانه‌ها نوشته‌اند و چنان باعظمت هم نوشته‌اند که بعد از همان سفر کویر، نه‌تنها از آن تحقیر شرمسار نشدم،‌که روحم متعالی و بزرگ شد.

می‌خواهم بگویم که در سفر، به فکر تعالی روحتان هم باشید؛ چه‌طور؟ با انتخاب مقصدی متعالی!

 

دوچرخه شماره ۸۸۷

  • ابزار سفر!

مدتی است به امکانات و وسایلی فکر می‌کنم که شرایط عبور ما را از مبداء به مقصد سفر راحت‌تر می‌کنند؛ از اتومبیل گرفته تا قطار و هواپیما! به این نتیجه رسیدم که مسابقه‌ی این‌ وسایل، بر سر این است که کداممان، مسافرمان را سریع‌تر به مقصد می‌رسانیم و سرعت هرکدام از این وسایل، بیش‌تر که باشد، قیمتی‌تر و باارزش‌تر هستند.

اما راه چه ‌می شود؟ لذت دیدن مسیر؟ انگار همه‌ی وسایل سفر دست به‌یکی کرده‌اند تا منِ مسافر را، از لذت راه محروم کنند.

مدتی از این ماجرا گذشت تا به‌بهانه‌ی مطالعه‌ی کتابی، یک‌هو، یاد یک نفر افتادم؛ جناب شتر! یکی از قدیمی‌ترین ابزار سفر در گذشته!

شتر، باوقار است، بردبار است و آهسته قدم بر می‌دارد، قناعت... قناعت! مهم‌ترین ویژگی‌اش قناعت است در بیابان بی‌آب و علف. معمولاً ایستاده، آرام و قرار نمی‌یابد و حتماً برای استراحت، می‌نشیند، آن هم سر صبر.

انگار جناب شتر، به‌عنوان یکی از قدیمی‌ترین مرکب‌های سفر، با تکان‌های آرام و قدم‌های شمرده‌اش، به ما یادآوری می‌کند که در سفر، مسیر را هم دریابیم و تنها به فکر رسیدن به مقصد نباشیم.

 

دوچرخه شماره ۸۸۷

  • تعالی زندگی!

چند سال پیش، به شهر تاریخی اصفهان سفر کردم. در کتابچه‌ی راهنمای شهر در هتل، همه‌ی زیروبم‌های این شهر  تاریخی معرفی شده بود؛ از پل‌ها و بناها گرفته تا تعداد طوطی‌های باغ‌وحش و قیمت بریانی‌ رستوران‌ها؛ و جایی برای کشف فضاهای جدید و کنجکاوی‌های گاه‌و‌بی‌گاه من باقی‌نگذاشته بود.

آن روز به‌حال «کریستف کلمب» حسودی کردم؛ او قرن‌ها پیش توانسته بود با سفرش به ناشناخته‌ها، کلی جای جدید کشف کند و مشهور شود؛ و حالا در این زمانه، همه‌ی مکان‌ها، حتی کوچه‌پس‌کوچه‌های اصفهان هم کشف شده است و برای کنجکاوی و اکتشاف‌های جدید من جایی باقی نمانده.

به‌همین‌خاطر، با بی‌حوصلگی، یک روز تمام روی تختم، از این‌سو به آن‌سو غلت خوردم و فقط برای صبحانه و ناهار و شام هم‌سفرانم را همراهی کردم؛ دیدن فضاهایی که قبلاً ساخته شده بود و نیازی به کشف نداشت، یک‌هو برایم بی‌ارزش شد. من دلم می‌خواست مثل کریستف، کشف کنم، نادیده‌ها را بینم تا دیگران به‌خاطر معرفی نادیده‌های دنیایشان، ستایشم کنند.

روز بعد، اطمینان پیدا کردم که کشف حقایق جدید تقریباً برای من غیرممکن است. پس با بی‌حوصلگی برای بازدید از آثار تاریخی، به‌همراه راهنمای هتل و هم‌سفرانم آماده شدم؛ راز میدان امام را در کتاب راهنما خوانده بودم، به‌همین خاطر در بازدید از آن‌جا، تنها محو زیبایی‌اش شدم، محو دلباز بودنش، فواره‌هایش،کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و قدیمی اطرافش، لهجه‌ی شیرین فروشنده‌هایش، بستنی خوشمزه‌ی سرِ بازارش... این‌ها کشف‌های آن روز من بود.

اما اکتشاف‌های آن روز من، دو تفاوت عمده با کشف دانشمندان و مخترعان و جهان‌گردان بزرگ داشت؛ کشف دانشمندان برای عموم مردم بود و اکتشاف‌های جزئی من، برای دل خودم! کار آن‌ها حس رضایت دیگران را تحریک می‌کرد و کار من، حس رضایت خودم‌ را.

دیگر این‌که فهمیدم دانشمندان و کاشفان، یک حقیقت ناشناس را معرفی می‌کنند، اما کنجکاوی من در آثار باستانی و روش زندگی گذشتگان، کاربرد همان حقیقت‌ها را در زندگی خودم روشن می‌کند.

با این دریافت، کنجکاوی‌ام به اطراف تغییر کرد؛ دیگر در سفرهایم، در هر شهر  و هر اثر باستانی، فقط به علایق شخصی خودم توجه ‌کردم؛ این‌که چه‌قدر دیده‌ها و شنیده‌هایم در زندگی شخصی من کاربرد دارد.

 مثلاً دیگر طول و عرض و ارتفاع و تعداد پل‌های سی‌و‌سه‌پل برایم بی‌اهمیت شد؛ تنها برای من مهم بود که گذشتگان من، برای عبور از این‌سوی شهر به آن‌سو، بر قدرت زاینده‌رود هم غلبه کردند، این‌که حتی پل زیرپایشان را هم باشکوه می‌ساختند، چه رسد به سقف بالای سرشان و... پس دستاورد شخصی من از سفر اصفهان، آن شد که به پدرانم افتخار کنم.

 

دوچرخه شماره ۸۸۷

  • کشیدن صدای باد!

نرسیده به شیراز، در کنار گندم‌زاری اطراق کردیم. از دیدن تابلوی زرین خداوند حیرت‌کرده بودم، و از دیدن رقص گندم‌ها در وزش باد.

اولین خیالی که برحسب عادت، در این مواقع، یعنی زمان‌هایی که با زیبایی مواجه می‌شوم، در فکرم می‌گذرد، مالک‌شدن آن همه زیبایی است؛ و چون در واقعیت، امکان مالکیت بر همه‌ی زیبایی‌ها وجود ندارد، راه چاره، عکس‌گرفتن از آن منظره است؛ چلیک! که انگار آن تابلوی زیبا، مال من شد، و می‌توانم آن را همراه خودم بیاورم و هروقت که خواستم، دوباره تماشایش کنم.

آن روز هم قبل از درک آن همه زیبایی، به‌سرعت سراغ گوشی تلفن‌همراهم رفتم؛ اما ظرفیت حافظه‌ی گوشی‌ام پر شده بود و نمی‌توانستم عکاسی کنم. نگران شدم و برای اولین‌بار، با دقت بیش‌تری به گندم‌زار زل زدم. دلم نمی‌آمد از آن‌جا چشم بردارم.

به‌خاطر حضور همیشگی دوربین عکاسی، چنان به ندیدن دیدنی‌ها عادت کرده بودم که آن روز، از توجه بی‌حد و مرز خودم به گندم‌زار، تعجب کردم. وقتی حسابی از دیدن آن تابلو نقاشی کیف کردم، مداد و کاغذی آماده کردم و سعی‌کردم نقاشی آن را بکشم.

از کودکی نقاشی‌ام ضعیف بود و مطمئناً تابلوی گندم‌زار من قابلیت نصب بر روی دیوار را نداشت، اما به‌بهانه‌ی کشیدن، مجبور شدم به جزئیات بیش‌تری از آن گندم‌زار توجه کنم؛ جرئیاتی که تابه‌حال آن‌ها را ندیده بودم؛ گنجشک‌ها، مترسکی در دوردست، صدای باد؛ حتی سعی کردم صدای باد را هم بکشم.

این تجربه‌ی منحصر‌به‌فرد را خوب به‌خاطر دارم، آخر، ذره‌ذره‌اش را خودم با دقت دیدم و به‌امید دوربین عکاسی از کنارش نگذشتم.

 

  • سپاس!

از «آلن دوباتن» عزیز به‌خاطر کتاب «هنر سیر و سفر»ش تشکر می‌کنم که با الهام از آن، این دو صفحه را برای نوجوان‌ها نوشتم؛ و تشکر دیگر از دوست و همکار عزیزم، «هادی بیات» که این کتاب را به من معرفی کرد.


9377977
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است