ابوالفضل نخستین کسی است که سوار ماشین میشود. کولهپشتی بزرگی روی دوشاش است و چند جفت جوراب مردانه هم دستش. ستوان یادگاری روی یکی از صندلیهای ون مینشانندش. با چشمان بهت زده ما را نگاه میکند. خانم نوری مددکار اسم و سنش را میپرسد.
- ابوالفضل. 9سالمه. کلاس اولم.
+ پدر و مادرت کجان؟
- مادرم خونه است. پدرم شاگرد خیاطیه. البته الان خونه است چون پاش شکسته. یه خواهر بزرگتر هم دارم.
خانهشان پاسگاه نعمتآباد است. افغانی است و شناسنامه هم دارد، اینها را در جواب سؤالهای مددکار میگوید. اشکش دوباره سرازیر میشود. بین بهت و قطرههای اشکی که پشت سر هم میریزند از خانم نوری میپرسد که کجا میبرندش؟ مددکار میگوید میرویم بهزیستی. هنوز چشمانش پر از سؤال است. نوری آرام میگوید: «این مرتبه اولشه از بهتزدگیاش مشخصه. حرفهایها آرام سر جایشان نمینشینند.»
ساعت 15:45است و خودروی گشت شهرداری در تقاطع نواب- آزادی ایستاده. کودکان متکدی در فاصله اندکی قرار دارند و تا ماشین را میبینند به سرعت دور میشوند. ستوان یادگاری موقعیت بچهها را به نیروهای امدادی اطلاع میدهد تا بقیه گشتها سراغشان بروند. چند خیابان جلوتر کنار ماشینهایی که در خیابان ایستادهاند راننده میزند روی ترمز. ستوان یادگاری پسرک ظریف و سبزهای را میان زمین و هوا بلند کرده و به داخل ماشین میآورد. سامان از همان لحظه ورودش گریه را سر میدهد. «آی مامانجان؛ مامانجان. خاله منو کجا میبرید، خاله؟ من فقط مامان دارم خاله. مامانم مریضه، خاله. خاله خودمم مریضم کمخونی دارم. بذارید برم. مامانم تنهاست دق میکنه خاله.»
+ مامانت کجاست؟
- مریضه. خونه است. قبلا تخمه میفروخت تو پارک نهجالبلاغه.
+ با کی اومدی اینجا؟
- با بابام اومدم.
+ توکه گفتی فقط مامان داری!
- خاله من پول ندارم. بهم پول بده برم خونمون.
+ این پول چیه تو جیبت؟
سامان مکث میکند. سرش را به سمت شیشه ماشین میچرخاند بعد میگوید: خاله اینو یکی داد گفت برو برای خودت بستنی بخر.
+ خونتون کجاست؟
- گمرک. خاله منو میبری خونهمون؟
+ اون آقا کی بود کنارت که فرار کرد؟
صدای گریهاش بلندتر میشود. «نمیدونم خاله. وای من مریضم خاله مریضی قلبی دارم.»
ابوالفضل که حالا آرام شده از حرفهای سامان خندهاش میگیرد و میگوید: «اون آقایی که فرار کرد باباشه. هر روز میاد با سطل آهنگ میزنه و پول جمع میکنه.»
سامان دوباره ناله و زاریاش را سرمیدهد بدون قطرهای اشک. «خاله منو میبرید گمرک؟ مامانم خودشو میکشه. منو خیلی دوست داره. مامانی مامانی کجایی؟» در میان ناله و زاری سامان 12ساله از کنار چند دستفروش رد میشویم. سامان با ناراحتی میگوید: «چرا اینهارو نمیگیرین فقط ما بیچارهها رو جمع میکنید.»
مددکار نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. آرام به من میگوید: «سامان کاملا حرفهای است. تفاوت رفتارش با ابوالفضل را دیدید؟»
سامان ایرانی است. اهل یکی از شهرهای شمالی. بعداز دقایقی دوباره ناله و زاری را شروع میکند. «خاله مگه نگفتی منو میبری گمرک؟ گمرک که این وری نیست! خاله منو نبر گداخونه! خاله منو همینجا بکش ولی گداخونه نبر خاله.» اینها جملههای یک پسرک 12ساله نیست. از جنس حرفهای یک زن است. نوری میگوید اینها باید جملههای مادرش باشد.
در میانه راه میرآقا هم به جمع اضافه میشود. پسرک 14، 15ساله با یک گونی بزرگ روی پشتش. افغانی است اما کارت اقامت دارد. پدرش چند سال پیش فوت کرده. دو خواهر و برادر کوچکتر هم دارد. ضایعات جمع میکند و روزانه درآمد اندکی از فروش آنها دارد. آرام است. به آرامی جواب مددکار را میدهد.
- فقط به من بگویید مرا کجا میبرید؟
+ میرویم بهزیستی. همین، نگران نباش.
میرآقا آرام به صندلیاش تکیه میدهد. حرفها و رفتارهای سامان را میبیند. اینبار میرآقا هم همراه ابوالفضل و مددکار و پلیس میخندد. ابوالفضل دیگر نگران نیست. چشمان بهت زده یک ساعت قبل را ندارد. ستوان یادگاری از ماشین پیاده شده تا برای بچهها آب بگیرد. میرآقا ساکت و آرام از شیشه به بیرون نگاه میکند و هنوز نمیداند مددکار تصمیم گرفته او را از ماشین پیاده کند. میرآقا دارد زندگی میچرخاند.
- نگاهی به وضعیت کودکان متکدی جمعآوری شده
از اواخر سال95 که جمعآوری کودکان متکدی به شهرداری تهران واگذار شد تا پایان سال، 254کودک جمعآوری و به بهزیستی منتقل شدند. 186نفر آنها پسر و 68نفر دختر بودند که از مجموع آنها 135نفرشان نیز اتباع بیگانه محسوب میشدند. فروردین و اردیبهشت سالجاری نیز 99کودک جمعآوری شدند. 84پسر و 15دختر که در مجموع 75نفرشان اتباع بیگانه محسوب میشدند. بهزیستی از خانواده بعضی کودکان تعهد میگیرد، کودکان بدسرپرست یا بیسرپرست را نگهداری میکند و اتباع بیگانه غیرقانونی را از مرز رد میکند.
9133707