گوناگون 05:30 - 26 مهر 1397
پنج‌شنبه شده بود. ساعت ۱۰صبح خودم را به دکه رساندم. قرار گذاشته بودیم هرپنج‌شنبه روبه‌روی دکه هم‌دیگر را ببینیم.

چندین و چند سال از اولین قرارمان می‌گذشت و هربار برایم از سفرهای یک‌هفته‌ای‌اش می‌گفت. هرازگاهی صحبت‌های مرا هم لابه‌لای سفرنامه‌اش می‌نوشت. چندبار هم عکس‌هایم را چاپ کرد.

منتظرش بودم، ولی خبری از او نشد. از اهالی پرسیدم، گفتند او را ندیده‌اند. دلم شور می‌زد. فکرم هزار راه رفت. ناچار به خانه برگشتم. دکمه‌ی مودم را که زدم، ‌پیامی روی گوشی‌ام جا گرفت. برایم نوشته بود: «به قرارمان نرسیدم مرا ببخش. کارم کمی طول کشید. سعی می‌کنم شنبه خودم را برسانم.» تا حدودی نگرانی‌ام برطرف شد، ولی این‌بار کنجکاوی در وجودم بالا و پایین می‌پرید.

شنبه صبح دوباره رفتم و باز هم منتظر ماندم. دلم می‌خواست به خودم بگویم خیالت را آرام نگه‌دار بالأخره که می‌رسد، ولی نیامد...

دومین پیام را گرفتم. این‌بار گفت پروازش عقب افتاده و یک‌شنبه حتماً این‌جاست. خیالم که راحت نبود هیچ، دلم هم برایش تنگ شده بود...

یک‌شنبه صبح، وقتی به دکه رسیدم، آرام آن‌جا نشسته بود، این‌بار او منتظر من.

ملیکا نادری، 16ساله از تهران

  • بوی دوچرخه

یک مدت است که نوشتنم نمی‌آید. به‌خاطر همین داشتم فکر می‌کردم کار جدیدی بکنم. به این فکر کردم چه می‌شد اگر می‌توانستم یک بو برای دوچرخه بفرستم. بوها اولین چیزهایی هستند که خاطرات را به‌یادمان می‌آورند. چه می‌شد اگر دوچرخه هرهفته می‌توانست بوی جدیدی چاپ کند؟ اصلاً بوی چاپ‌شده چه‌شکلی است؟ اگر دوچرخه یک بو بود، چه؟

اما دوچرخه بو دارد و این بو شاید برای هرکدام از هم‌رکابی‌هایش متفاوت باشد. برای من، دوچرخه بوی گذر زمان را می‌دهد و نمی‌دانم بوی گذر زمان، شیرین است، تلخ است، یخ است یا گرم. دوچرخه بوی بچگی‌ام و بوی خاطراتم را می‌دهد و من هنوز توی بچگی‌ام سیر می‌کنم؛ حتی اگر 12 تا 17ساله نباشم.

اسماسادات رحمتی از تهران

  • شیرین مثل تو

در اتوبوس نشسته بودم و نگاهت می‌کردم. کلماتت در ذهنم پاورچین پاورچین می‌رقصیدند. زنی سوار شد و کنارم نشست. پرسید: «می‌شود آن را بخوانم؟»

گفتم: «بله حتماً.»

مشغول خواندن که شد، وسایلش روی زمین ریخت. محو تو شده بود. انگار خستگی مسیر از پاهایش فرار کرده بودند. تو این‌طوری ما را متحیر می‌کنی.

آسنات موسایی از کرج

  • کاش بزرگ نشوم

هرسال که از عمرم می‌گذرد، می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که دیگر مخاطب نوجوان عزیز دوچرخه نباشم. می‌ترسم دیگر دوچرخه آثارم را چاپ نکند. آن‌وقت من می‌مانم و کلی شعر و داستان و عکس که حسرت چاپ در دوچرخه در دلشان می‌ماند. وقتی بزرگ شوم و نوجوان‌های دیگر جایم را بگیرند، با حسرت به نام‌های چاپ شده‌ نگاه می‌کنم که روزی نام خودم به جای آن‌ها خودنمایی می‌کرد.

زهرا فتح‌اللهی از تهران

عکس‌: زهرا محمدزاده از کرج


9946215
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است