تا میخواستم به یکیشان برسم، چراغ سبز میشد. اماچند تایی از آنها رفته بودن سراغ یک ماشین گران قیمت. فقط پسری که دستمال کاغذی میفروخت، جلوی در ماشین ما ایستاده بود. سن بزرگترینشان به 12سال هم نمیرسید. شیشه را که پایین کشیدم، پسرک به جای آنکه بخواهد چیزی بفروشد، بیدرنگ گفت: آقا خیلی گشنمه، میشه پول بدین ساندویچ بخرم؟
و با دست ساندویچ فروشی سر چار راه را نشانم داد.گفتم: آخه فقط تو که نیستی، رفیقات هم هستن. اگه به تو پول بدم، باید به اونا هم پول بدم.اما پسرک گفت: نه نه، شما عجله کنین؛ تا بقیه نیومدن؛ فقط به من پول بدین. اصلا بقیه شاید سیر باشن!
قبول کردم و دست کردم تو جیبم؛ اما فقط یک 2هزار تومنی در جیبم بود و یک سکة پانصدی. هر دو را به او دادم.پول را گرفت و گفت: ولی با اینکه نمیشه ساندویچ خرید؛ تو رو خدا بیشتر بده.به او گفتم ندارم و باز در این جیب و آن جیب دنبال پول گشتم؛ اما واقعا نبود. از او اصرار بود و از من انکار.آنقدر معطل کرد که بقیة دوستانش سر رسیدند.
یکی میگفت گل بخر؛ آن یکی میخواست فال بفروشد. اما سمجتر از همه دخترکی بود هفت،هشت ساله. سفیدرو با موهای طلایی.روی سر و صورتش جای چند زخم قدیمی بود؛ مثل اغلب بچههای تخس که هر روز حادثهای میآفرینند و خودشان را زخمی میکنند. دخترک که یکریز حرف میزد، یکی از فال هایش را پرت کرد داخل ماشین تا مجبور شوم پولش را بدم. خم شدم و از زیر پایم آن را برداشتم و به او پس دادم.گفتم: دخترجان! به خدا پول ندارم؛ تازه اینجوری که نمیشه کاسبی کرد.
دخترک اما دوباره پاکت فال را داخل ماشین پرت کرد و شروع کرد به التماس؛ به حرف زدنهای مفهوم و نامفهوم.پاکت را دوباره برداشتم و به او دادم. نمیگرفت. همان لحظه چراغ سبز شد و باید حرکت میکردم. دخترک داشت آخرین التماسهایش را میکرد که راه افتادم؛ اما در همین لحظه لحنش عوض شد. آخرین کلماتی که از او شنیدم، اینها بود: الهی بمیری! الهی زنت بمیره ! الهی بچهات بمیره....
از آنجا دور شدم و صدای دخترک در دوری و ازدحام گم شد. به مقصد که رسیدم نگاهم افتاد به صندلی عقب ماشین. روی صندلی یک پاکت افتاده بود؛ یک پاکت فال!
- شاعر و پژوهشگر ادبیات
7446816