فرهنگی‌هنری 23:13 - 09 مهر 1393
شب نشینی در رجا/ 16 + یک عکس، یک داستان/1
متوسلیان‌ به‌ طرف‌ برجها دوید. دسته‌ عزادار، زودتر از او به‌ آتشها رسیدند. یک‌ لحظه‌ ایستاد تا نفس‌ تازه‌ کند. باز صدای‌ غرش‌ توپهای‌ آتش‌ بازی‌ آمد، و آسمان‌ رنگی‌ شد. با خاموش‌ شدن‌ فشفشه‌ها، صدای‌ کوبش‌ طبل‌ و سنج‌ هم‌ قطع‌ شد. نگاهش‌ به‌ زنجیر زنان‌ دسته‌ عزادار دوخته‌ شد...

گروه فرهنگی - رجانیوز:‌  انتخاب داستانی که در ادامه می‌خوانید، برای شب نشینی امشب یک اتفاق بود؛ البته یک اتفاق خوب. اتفاقی جلوی چشممان آمد و گفتیم چه خوب که در این روزهایی که هنوز بوی دفاع مقدس دارد این داستان را از نویسنده توانمند، محمدرضا سرشار بخوانیم.

راستی برای شرکت در اولین «یک عکس، یک داستان» فقط امشب و فردا شب را وقت دارید ها! جا نمانید!

 

آخرین چهارشنبه زرد و سرخ

محمدرضا سرشار

  

صدای‌ شلیک‌ چند توپ‌ همه‌ جا را لرزاند. بعد نورهای‌ رنگی‌ فشفشه‌ها، دشت‌ کوچک‌ میان‌ تپه‌ها را روشن‌ کرد. چندین‌ جسد روی‌ خاک‌ افتاده‌ بود. کمی‌ دورتر، یک‌ خودرو پلاک‌ سیاسی‌، با درهایی‌ باز، رها شده‌ بود.

مردمکهای‌ چشمهای‌ متوسلیان‌، زیر پلکهایش‌ به‌ حرکت‌ درآمدند. تنفسش‌ تند شد. ناگهان‌ چشمهایش‌ را باز کرد و نشست‌. لایه‌ غبار روی‌ بدنش‌ ترک‌ خورد و به‌ هوا پاشید. چشمهایش‌ به‌ اشک‌ نشستند. به‌ سرفه‌ افتاد اما به‌ عادت‌، جلوی‌ صدایش‌ را گرفت‌.

نگاهش‌ را به‌ دور و بر دواند. تا سیاهی‌ جسدها را دید. از سر غریزه‌، به‌ سینه‌ روی‌ زمین‌ دراز کشید. نمی‌دانست‌ کجاست‌. از دور صدای‌ شلیک‌ توپ‌ می‌آمد. صدای‌ مبهم‌ جمعیتی‌، از دور دست‌ پشت‌ تپه‌ها، تا آنجا قد کشیده‌ بود. از کمی‌ نزدیک‌تر، صدای‌ موسیقی‌ تندی‌ می‌آمد. گوش‌ تیز کرد. صدای‌ زیر خواننده‌ زنی‌ بود که‌ واضح‌ نبود به‌ چه‌ زبانی‌ می‌خواند.

چند نور رنگی‌ در افق‌، زود روشن‌ شدند و سوختند و دوباره‌ تاریکی‌ شب‌ را به‌ حال خودش‌ رها کردند.

چشمهایش‌ را به‌ خط‌الرأس‌ تپه‌ها دوخت‌. نوری‌ کم‌ سو اما پرحجم‌، از پشت‌ تپه‌ها، آسمان‌ شب‌ را کمی‌ روشن‌تر کرده‌ بود، اما هیچ‌ حرکتی‌ پیدا نبود. چشمهایش‌ را تنگ‌ کرد: روی‌ کمرکش‌ تپه‌ها هم‌ خبری‌ نبود.

از دور، سرِ تاسِ نزدیک‌ترین‌ جسد، کمی‌ برق‌ می‌زد. قد متوسط‌ مرد را یک‌ لباس‌ چریکی‌ پلنگی‌ پوشانده‌ بود. سینه‌ خیز خودش‌ را رساند به‌ او. خاک‌ به‌ طرز عجیبی‌ پوک‌ بود. گویی‌ همه‌ را تراشیده‌ باشند و سرجایش‌ ریخته‌ باشند. نزدیک‌تر رفت‌. مرد محاسن‌ نسبتا‌ً بلندی‌ داشت‌. یک‌ عینک‌ کلفت‌ کائوچویی‌ هنوز روی‌ صورتش‌ بود. غباری‌ که‌ روی‌ شیشه‌های‌ عینک‌ نشسته‌ بود، نمی‌گذاشت‌ برق‌ بزنند.

متوسلیان‌ چند لحظه‌ مکث‌ کرد. دوباره‌ اطراف‌ را از نظر گذراند. یکدفعه‌ صدای‌ تپش‌ قلبی‌ را شنید. حرکت‌ نکرد. نفسش‌ را بیرون‌ نداد. صدا با ضربان‌ قلبش‌ یکی‌ نبود. ضربان‌ قلبش‌ تندتر از صدای‌ آن‌ تپش‌ بود. گوشهایش‌ را به‌ دنبال‌ امتداد صدا تیز کرد: صدای‌ تپیدن‌ قلب‌ از جسد مرد می‌آمد. آن‌قدر جلو رفت‌ که‌ نفسش‌ به‌ سر مرد می‌خورد. یکدفعه‌ برق‌ گرفتش‌. مرد، «دکتر چمران‌» بود. بی‌ هیچ‌ تنفسی‌ روی‌ زمین‌ افتاده‌ بود. گویی‌ بدن‌ گلوله‌ باران‌ شده‌اش‌، سالهاست‌ آنجا آرمیده‌.

متوسلیان‌ همه‌ بدنش‌ را به‌ زمین‌ چسباند. صدای‌ ضربان‌ قلب‌، این‌بار بلندتر از قبل‌ می‌آمد. دست‌ کشید روی‌ بدن‌ دکتر چمران‌ تا مبادا تله‌ای‌ در کار باشد. دستش‌ یک‌ لحظه‌ روی‌ سینه‌ دکتر جا ماند. احساس‌ کرد حفره‌ای‌ آنجاست‌. آهسته‌ سرش‌ را بلند کرد و خودش‌ را به‌ طرف‌ سینه‌ دکتر کشاند. درون‌ قفسه‌ سینه‌، حفره‌ نسبتاً بزرگی‌ بود. وسط‌ حفره‌، قلب‌ دکتر جا گرفته‌ بود. قلب‌ هنوز داشت‌ می‌زد. آرام‌ و قوی‌. انگار مردی‌ بالای‌ بلندی‌ای‌ نشسته‌ باشد و بی‌هیچ‌ دغدغه‌، به‌ پایین‌ دستش‌ نگاه‌ کند، یا زنی‌ با کودک‌ در آغوش‌ گرفته‌اش‌، به‌ خواب‌ رفته‌ باشد.

متوسلیان‌ دستش‌ را داخل‌ حفره‌ برد. قلب‌ گرم‌ بود و می‌تپید. با احتیاط‌ دستش‌ را به‌ قلب‌ زد. اتفاقی‌ نیفتاد. انگشتانش‌ را اطراف‌ قلب‌ فرستاد. قلب‌ از بدن‌ جدا بود! قلب‌ را، بی‌ هیچ‌ مانعی‌ در دست‌ گرفت‌ و بلند کرد. قلب‌ هنوز می‌تپید. مثل‌ قبلش‌ آرام‌ و قوی‌. قلب‌ را سرجایش‌ گذاشت‌. خودش‌ را به‌ طرف‌ سر دکتر کشاند. بر پیشانی‌ بلند دکتر بوسه‌ زد. قطره‌ای‌ روی‌ سر دکتر چکید و بی‌هیچ‌ مانع‌، لغزید و روی‌ خاک‌ افتاد. رد اشک‌ با کناره‌های‌ گل‌ آلودش‌، مثل‌ خطی‌ براق‌ روی‌ سر دکتر پیدا بود.

کلافه‌ بود. نمی‌دانست‌ کجاست‌. اولین‌ چیزی‌ را که‌ باید می‌فهمید، نفهمیده‌ بود. یک‌ لحظه‌ فکر کرد دهلران‌ است‌. اما نبود. دهلران‌ دشتی‌ صاف‌ با کمی‌ زیر و زبر بود. چه‌ رسد به‌ اینکه‌ یک‌ رشته‌ تپه‌ این‌چنینی‌ را، روی‌ صورتش‌ حس‌ کند.

همهمه‌ گنگ‌ درون‌ فضا، نزدیک‌تر شده‌ بود. گاهی‌ صدای‌ کوبش‌ طبل‌، از میان‌ حجم‌ صدا، متمایز می‌شد. چشمش‌ به‌ یک‌ جسد دیگر افتاد. در پسزمینه‌ جسد، تویوتای‌ رها شده‌ را دید. فکر کرد جانپناه‌ مناسبی‌ است‌. سینه‌ خیز به‌ راه‌ افتاد. خاک‌ پوک‌ از زیر چکمه‌ها و آرنجهایش‌ س‍ُر می‌خورد و نیرویی‌ دو چندان‌ از او می‌گرفت‌. شاید موتور قوی‌ تویوتا هم‌ اسیر همین‌ نرمی‌ خاک‌ شده‌ بود!

می‌ترسید همهمه‌ از ستونی‌ عراقی‌ باشد که‌ آسوده‌ خاطر، به‌ این‌ سوی‌ تپه‌ها می‌آیند. در اطرافش‌ هیچ‌ سلاحی‌ نبود. تک‌ و توک‌ خمپاره‌ای‌، عمل‌ نکرده‌، سر درگریبان‌ خاک‌ کرده‌ بود. اما نه‌ تفنگی‌ بود، نه‌ خشاب‌ بی‌صاحبی‌ و نه‌ حتی‌ پوکه‌ خالی‌ فشنگی‌. بیشتر یک‌ بازسازی‌ ناشیانه‌ میدان‌ جنگ‌ بود تا دشتی‌ واقعی‌ در خط‌ نخست‌ جبهه‌ نبرد.

تا جسد بعدی‌ چند قدم‌ مانده‌ بود. این‌ یکی‌ مردی‌ میانه‌ قامت‌ بود که‌ لباسی‌ خاکی‌ به‌ تن‌ داشت‌. ناخودآگاه‌ گفت‌: «ابراهیم‌!» و آرنجهایش‌ را تندتر جابه‌ جا کرد تا زودتر به‌ جسد «ابراهیم‌ همت‌» برسد.

همت‌ آسوده‌، رو به‌ آسمان‌ دراز کشیده‌ بود. درشتی‌ چشمها و کشیدگی‌ مژگانش‌ هنوز پیدا بود. چشمهای‌ متوسلیان‌ تار می‌دید. سرش‌ را بر سر همت‌ تکیه‌ داد و فارغ‌ از غریبگی‌ مکان‌ و خطر هوشیاری‌ دشمن‌،های‌های‌ گریست‌. شانه‌های‌ کشیده‌اش‌ سخت‌ می‌لرزیدند. انگشتان‌ بلندش‌، بی‌اراده‌، غبار را از چشمان‌ همت‌ می‌سترد. دستش‌ را دور جسد گلوله‌ خورده‌ همت‌ انداخت‌ تا در آغوشش‌ بگیرد. ناگهان‌ دستش‌ را تند عقب‌ کشید. چیزی‌ روی‌ زمین‌ افتاد. به‌ غریزه‌، دست‌ کرد تا بلندش‌ کند و آن‌ را به‌ جای‌ دوری‌ بیندازد. اما گرما و ضربانش‌ آن‌ قدر غریب‌ بود که‌ عادت‌ را کنار بزند. آهسته‌، با احتیاط‌، مشت‌ بزرگش‌ را باز کرد: قلب‌ همت‌، چونان‌ قلب‌ چمران‌، آرام‌ و قوی‌، برای‌ خودش‌ می‌تپید!

گردن‌ کشید: حفره‌ درون‌ سینه‌ همت‌، نگاهش‌ را پر کرد.

نشست‌. دور تا دورش‌ را، ناآشنا از نظر گذراند. نگاهش‌ روی‌ تویوتا ماسید. تویوتا سفید بود. روی‌ درهای‌ بازش‌، جای‌ گلوله‌های‌ بی‌شماری‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. بلند شد و خمیده‌ به‌ طرفش‌ دوید. یک‌ لحظه‌ ایستاد. درون‌ تویوتا، کاظم‌ اخوان‌ و سید محسن‌ موسوی‌ و تقی‌ رستگارمقدم‌، خون‌ آلود روی‌ صندلیها افتاده‌ بودند. درون‌ سینه‌ هر سه‌ آنها هم‌ حفره‌ای‌ بود، و قلبی‌ که‌ آرام‌ و قوی‌ می‌تپید!

پایش‌ را بر زمین‌ کوبید. از زیر پوتینش‌، صدایی‌ غیر از کوبیده‌ شدن‌ خاک‌ شنید. زانو زد. یک‌ تابلو چوبی‌، زیر خاک‌ افتاده‌ بود. آن‌ را بلند کرد. سفیدی‌ تابلو، تسلیم‌ رنگ‌ خاک‌ شده‌ بود. روی‌ تابلو دست‌ کشید. خاکها درهم‌ لولیدند وورم‌ کردند و شکستند. روی‌ تابلو نوشته‌ شده‌ بود: «سردار رشید اسلام‌، سرلشکر جاویدالاثر، حاج‌ احمد متوسلیان‌. در سال‌ 1361، به‌ همراه‌ سه‌ نفر دیگر، در جنوب‌ لبنان‌، به‌ دست‌ نیروهای‌ مزدور رژیم‌ اسرائیل‌ ربوده‌ شد.»

سرش‌ را در دست‌ گرفت‌. چند لحظه‌ خم‌ شد. همهمه‌ نزدیک‌تر شده‌ بود. دیگر می‌توانست‌ صدای‌ کوبش‌ طبل‌ و سنج‌ را تشخیص‌ دهد. اینجا قطعاً اسرائیل‌ نبود.

به‌ طرف‌ تپه‌ها دوید. چند لحظه‌ در پایشان‌ ایستاد. توده‌های‌ عظیمی‌ از خاک‌ بودند که‌ روی‌ هم‌ تلنبار شده‌ بودند. شاید خاکریزی‌ که‌ سالها باران‌ خورده‌ بود و گردی‌ تپه‌ را به‌ خود گرفته‌ بود؛ با شیارها و رگه‌هایی‌ که‌ نشان‌ جاری‌ شدن‌ آب‌ باران‌ بود.

از خاکریز بالا رفت‌. یکدفعه‌ صدای‌ شلیک‌ چند توپ‌، همه‌ جا را لرزاند. بعد نورهای‌ رنگی‌ فشفشه‌ها، همه‌ جا را روشن‌ کرد. چند خاکریز دیگر، با دشتهای‌ کوچکی‌ در میانشان‌، انباشته‌ از اجساد و تانکهای‌ سوخته‌ را دید که‌ میدانهای‌ مین‌ محاصره‌اش‌ کرده‌ بودند. با کمی‌ فاصله‌ از این‌ مجموعه‌ خاکریزها، برجهایی‌ بلند سر به‌ آسمان‌ کشیده‌ بود. چراغهای‌ خانه‌های‌ برجها، تک‌ و توک‌ روشن‌ بودند. در فاصله‌ خاکریزها و برجها، شعله‌های‌ بلند آتش‌ می‌رقصیدند. سیاهیهایی دور و بر آتش‌، در جنب‌ و جوش‌ بودند. یک‌ دسته‌ بزرگ‌ زنجیرزنی‌، با علم‌ و کتل‌، طبل‌ و سنج‌زنان‌، در حال‌ نزدیک‌ شدن‌ به‌ خیمه‌های‌ رقصان‌ آتش‌ بودند.

متوسلیان‌ به‌ طرف‌ برجها دوید. دسته‌ عزادار، زودتر از او به‌ آتشها رسیدند. یک‌ لحظه‌ ایستاد تا نفس‌ تازه‌ کند. باز صدای‌ غرش‌ توپهای‌ آتش‌ بازی‌ آمد، و آسمان‌ رنگی‌ شد. با خاموش‌ شدن‌ فشفشه‌ها، صدای‌ کوبش‌ طبل‌ و سنج‌ هم‌ قطع‌ شد. نگاهش‌ به‌ زنجیر زنان‌ دسته‌ عزادار دوخته‌ شد. همه‌، دسته‌ را رها کرده‌ بودند و گله‌ به‌ گله‌، دور آتشها حلقه‌ زده‌ بودند. کمی‌ بعد، صدای‌ دست‌ زدن‌ و آواز خواندنشان‌ بلند شد. عده‌ای‌ از سیاهپوشان‌، از روی‌ آتش‌ می‌پریدند و بقیه‌ تشویقشان‌ می‌کردند. یکدفعه‌ صدای‌ ریزش‌ خاک‌ بلند شد. متوسلیان‌ برگشت‌. مردی‌ سلاح‌ به‌ دست‌ از دور، به‌ طرف‌ او می‌آمد. آهسته‌، خودش‌ را از بالای‌ خاکریز، دو قدم‌ به‌ پایین‌ سراند. مرد، بی‌خیال‌، اسلحه‌ را برپشتش‌ آویخته‌ بود و سوت‌ می‌زد. صدای‌ خرخر بی‌سیم‌ بلند شد. صدای‌ مردی‌ از پسزمینه‌ آواز یک‌ زن‌، خودش‌ را بیرون‌ کشید:

ـ چه‌ خبر؟

ـ سلامتی‌، قربان‌!

ـ نیم‌ ساعت‌ دیگه‌ مونده‌. یه‌ دور دیگه‌ بزن‌ و بیا!

ـ چشم‌ قربان‌!

نگهبان‌ دوباره‌ شروع‌ به‌ سوت‌ زدن‌ کرد.

متوسلیان‌ جم‌ نخورد. صبر کرد تا نگهبان‌ از او رد شود. بعد خیز برداشت‌ و به‌ یک‌ ضرب‌، دست‌ مرد را پیچاند و اسلحه‌ را از پشت‌ او بیرون‌ کشید و به‌ دست‌ گرفت‌.

نگهبان‌، هاج‌ وواج‌، کتف‌ دردناکش‌ را گرفته‌ بود. متوسلیان‌ گفت‌: «نترس‌! خودی‌ ام‌.»

و سر اسلحه‌ را پایین‌ گرفت‌. نگهبان‌ هنوز ماتش‌ برده‌ بود.

متوسلیان‌ گفت‌: «حلال‌ کن‌، برادر! گفتم‌ هرجور دیگه‌ جلوت‌ بیام‌، می‌زنیم‌. از بچه‌های‌ کجایی‌؟»

نگهبان‌ هنوز ساکت‌ بود.

ـ مال‌ کدوم‌ نیرویی‌؟

ـ ...

ـ نکنه‌ منافقی‌؟

ـ یگان‌ حفاظت‌.

ـ حفاظت‌ کجا؟

ـ اینجا دیگه‌.

نگهبان‌ آشکار بود که‌ خیلی‌ نمی‌خواست‌ حرف‌ بزند. دمغ‌ بود. اسلحه‌ هنوز دست‌ متوسلیان‌ بود.

ـ من‌ احمد متوسلیانم؛ 27.

نگهبان‌ چیزی‌ نگفت‌.

ـ اینجا کجاس‌؟

ـ منطقه‌ نظامی‌.

ـ این‌ رو که‌ می‌دونم‌. کدوم‌ منطقه‌؟

ـ کدوم‌ موزه‌؟

ـ شب‌ آخر سالی‌، مسخره‌ بازیت‌ گرفته‌!

متوسلیان‌ هنوز نگهبان‌ را نشانه‌ رفته‌ بود. ازبالای‌ تفنگ‌، نوری‌ مستقیما‌ً به‌ چهره‌ او می‌خورد.

ـ برات‌ گرون‌ تموم‌ می‌شه‌! این‌ وقت‌ شب‌ اومدی‌ توی‌ منطقه‌ نظامی‌ که‌ چی‌ بشه‌؟

ـ اینجا چه‌ خبره‌؟

نگهبان‌ خنده‌ تلخی‌ کرد: «زیادی‌ خوردی‌، داداش‌؟!»

ـ منظورت‌ چیه‌؟!

ـ اون‌ اسلحه‌ رو بده‌. بیچاره‌ می‌شی‌ها!

ـ چرا جسد دکتر و ابراهیم‌ اونجا بود؟

ـ کدوم‌ دکتر؟

ـ دکتر چمران‌.

ـ بی‌خوابی‌ زده‌ به‌ سرت‌. اسلحه‌ رو یا بده‌ بیاد، یا بذارش‌ کنار. برات‌ گرون‌ تموم‌ می‌شه‌ها! گفته‌ باشم‌!

متوسلیان‌ گفت‌: «ما اینجا چکار می‌کنیم‌؟»

و اسلحه‌ را زمین‌ گذاشت‌.

نگهبان‌ گفت‌: «اون‌ چیه‌ که‌ به‌ لباست‌ آویزونه‌؟»

متوسلیان‌ کاغذ را دید. کاغذ با نخی‌ پلاستیکی‌ به‌ جیب‌ شلوارش‌ متصل‌ بود. کاغذ را کند و جلوی‌ چشمانش‌ گرفت‌. یک‌ شماره‌ بود و زیرش‌ نوشته‌ شده‌ بود: «اموال‌ بنیاد حفظ‌ آثار و نشر ارزشهای‌ دفاع‌ مقدس‌.»

نگهبان‌ تند گفت‌: «مردک‌ بی‌غیرت‌! به‌ ماکت‌ شهدام‌ رحم‌ نمی‌کنی‌؟»

و پرید و اسلحه‌ را برداشت‌.

متوسلیان‌ گفت‌: «اینجا چه‌ خبره‌؟»

کلامش‌ گنگ‌ بود. به‌ نگهبان‌ پشت‌ کرد که‌ به‌ سمت‌ شهر برود. نگهبان‌ ناگهان‌ شلیک‌ کرد. صدای‌ رگبار گلوله‌، سکون‌ شب‌ را شکست‌. متوسلیان‌ روی‌ زمین‌ نیفتاد. همان‌ طور رو به‌ برجهای‌ شهر ایستاده‌ بود.

صدای‌ بی‌سیم‌ نگهبان‌ بلند شد. کسی‌ از آن‌طرف‌ بی‌سیم‌ فریاد می‌زد: «چرا شلیک‌ کردی‌، احمق‌؟»

صدایش‌ با صدای‌ یک‌ خواننده‌ زن‌ درهم‌ آمیخته‌ بود.

نگهبان‌ آب‌ دهانش‌ را بلعید. پاسخ‌ داد: «دزد بود. داشت‌ فرار می‌کرد، زدمش‌.»

صدا باز فریاد زد: «نفهم‌! دزد و با رگبار می‌زنن‌؟ شب‌ عاشورایی‌، چه‌ غلطی‌ کردی‌؟ ببین‌ زنده‌ س‌ یا نه‌؟»

نگهبان‌ دوید و به‌ جلو متوسلیان‌ رفت‌ و به‌ بدن‌ هنوز ایستاده‌اش‌ نگاه‌ کرد. گلوله‌ها، در چند جا، سینه‌ متوسلیان‌ را سوراخ‌ کرده‌ بودندو رفته‌ بودند. روشنایی‌ اندک‌ آسمان‌ شب‌، از پشت‌ سوراخها پیدا بود.

نگهبان‌ بریده‌ بریده‌ گفت‌: «مرده‌!»

و بی‌سیم‌ و تفنگ‌ را رها کرد. صدای‌ شلپ‌ خفیفی‌ بلند شد. به‌ پایین‌ پایش‌ نگاه‌ کرد. خون‌ سرخی‌ که‌ از بدن‌ متوسلیان‌ جاری‌ بود و بر زمین‌ می‌ریخت‌، نور چراغ‌ تفنگ‌ را می‌بلعید و فرو می‌داد. گویی‌ چشمه‌ای‌ پر آب‌، دهان‌ باز کرده‌ است‌. اما خون‌ کدر نبود. زلال‌ زلال‌ بود. مانند آبی‌ که‌ سرخ‌ باشد.

خون‌ متوسلیان‌ همین‌ طور می‌جوشید و می‌جوشید و روی‌ زمین‌ می‌ریخت‌ و روان‌ می‌شد.

شیب‌ زمین‌، به‌ طرف‌ برجهای‌ شهر بود.

 

یک عکس، یک داستان/ 1

از این به بعد در پایان تمام مطالب شب‌نشینی در رجا یک عکس می‌بینید. این عکس در طول هفته –یعنی شنبه تا پنجشنبه- ثابت است. شما اگر دوست داشتید می‌توانید درباره عکسی که می‌بینید یک جمله برای ما بفرستید. این جمله نباید بیش از 50 کلمه باشد (کمتر از 50 کلمه بودن مهمتر از یک جمله بودن است!).

جملاتی که از شنبه تا پنجشنبه فرستاده شده‌اند در آخر هفته ارزیابی شده و گزیده‌هایشان در جمعه شب منتشر می‌شوند. یعنی جمعه شب‌ها دیگر داستانی در کار نیست و شب نشینی در رجا به انتشار جملات ارسالی شما اختصاص دارد.

فقط چند نکته:

جملات ارسالی واقعا باید کمتر از 50 کلمه باشد، واقعا!

جملات باید ارتباط مستقیمی با تصویر داشته باشند.

از میان جملات ارسالی آنها که در دل خود قصه‌ای هم دارند و صرفاً احساسی نیستند در اولویت نشر خواهند بود.

برای ارسال جملات می‌توانید از طریق پیام گذاشتن ذیل همین مطالب استفاده کنید. اما ارسال ایمیل روش مطمئن‌تری خواهد بود. اگر کامنت گذاشتید و به هر دلیل به دستمان نرسید، گله نکنید ها!

ایمیل برای ارسال جملات هم این است: dastan.rajanews@gmail.com

اگر از طریق ایمیل جملاتتان را فرستاید، حتما در قسمت موضوع ایمیل شماره تصویر را بنویسید.

خب! دست بکار شوید و برای اولین تصویر که به مناسبت آغاز سال تحصیلی انتخاب کرده‌ایم، جملات داستانی خود را بفرستید.

 

یکی از مدارس غزه در آغاز سال تحصیلی جدید

 

 

 

مطالب مرتبط:

شب نشینی در رجا/۱: شبی در یک کلبه

شب نشینی در رجا/2: دختربچهٔ بدجنس

شب نشینی در رجا / 3 : عروس 

شب نشینی در رجا / 4: همزاد مکانیکی 

شب نشینی در رجا / 5: متشکرم! 

شب نشینی در رجا / 6: برف و باران نمی‌بارد

شب نشینی در رجا/ 7: نان آور 

شب نشینی در رجا /8: دخترعموها

شب نشینی در رجا/ 9: آرلینگتن در تاریکی فرو رفت 

شب نشینی در رجا/ 10: یونس

شب نشینی در رجا/ 11: شه بال

شب نشینی در رجا/ 12: کباب کوبیده 

شب نشینی در رجا/ 13: آقابزرگ + یک عکس، یک داستان/1

 

شب نشینی در رجا/ 14: در جستجوی شهری بدون دیوانه

شب نشینی در رجا/ 15: صدایی شبیه بوق




4853141
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها

مهمترین اخبار فرهنگی‌هنری

فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» یک کارگردان گفت: سال ۸۷ ایده‌ای به ذهنم رسید که مستندی درباره کاشت، داشت و برداشت محصول شالی بسازم.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» فیلم سینمایی «آه سرد» در دومین حضور جهانی در چهل و ششمین جشنواره فیلم مسکو موفق به دریافت ۲ جایزه شد.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» برنامه «کافه مستند» با پخش مستند «آقای خاص» به کارگردانی سجاد ترابی سراغ ناگفته‌هایی از زندگی محمد بنا، سرمربی اسبق تیم ملی کشتی فرنگی رفت.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» امام هادی (ع) در روایتی تأکید کرده‌اند که زائر قبر حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) همچون کسی است که حرم امام حسین (ع) را زیارت کرده است.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» نغمه مستشار نظامی مخمسی را در استقبال از سروده رهبر انقلاب که در آستانه عملیات وعده صادق بیتی از آن را خواندند، سروده است.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» منتظری نمایشگاه کتاب تهران را پنجره‌ای گشوده به تمدن ایران دانست و گفت: شعار سی و پنجمین دوره این رویداد در عین کوتاهی پیام‌ مهمی دارد.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» شورای عالی انقلاب فرهنگی در جلسه‌ای با حضور کارگردان و بازیگران سریال «رستگاری»، از عوامل این مجموعه تلویزیونی تقدیر کرد.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» سینمای ایران در هفته ابتدایی اردیبهشت ماه میزبان ۵۸۹ هزار مخاطب شد و «تمساح خونی» و «مست عشق» به رقابت پرداختند.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» سرمربی فوتبال ساحلی گفت: زمانی که پنج میلیون نفر برای انتخاب «قهرمان ایران» رای می‌دهند قطعا کار رسانه ملی و عواملی است که برای این مراسم تلاش می‌کنند.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» مدیر دفتر شعر و موسیقی سازمان صداوسیما گفت: بعد از اینکه حضرت آقا برای عملیات وعده صادق شعر سرودند، شاعران پنج کشور نیز در این زمینه شعر سرودند.

مشاهده مهمترین خبرها در صدر رسانه‌ها

صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است