گوناگون 14:33 - 01 خرداد 1396
همشهری آنلاین قصه قلعه متروکه
همشهری دو - شیدا اعتماد:از قلعه دیگر چیزی باقی نمانده به جز دیواری خشتی با حفره‌هایی که روزی دیده‌بانی از آنها به کویر نگاه می‌کرد و غبار سم اسبان سواری در دوردست در دلش، به هراسی کهنه جان می‌داد.

باروها فروریخته‌اند و قلعه دیگر فقط خاطره‌ای از یک قلعه است. به رؤیایی می‌ماند که وقت بیداری به دیدنش شک کنی. چشم‌ها را که تنگ کنی دیگر قلعه‌ای در کار نیست. تپه‌ای خاکی رنگ است شبیه تپه‌های اطراف که پرنده‌ها و مارمولک‌ها تصاحبش کرده‌اند. آنقدر بیم فروریختن در دیوارها و طاق‌های باقیمانده هست که دیگر نمی‌شود حتی مرمتش کرد. کسی به قلعه نمی‌رود و کسی از قلعه برنمی‌گردد. دیگر هیچ سواری با پیغامی از راه نمی‌رسد و تیر لاغر برق که کنار قلعه ایستاده با ‌ده‌ها تلویزیونی که در خانه‌ها دارد، خواب جنگجویان مرده را آشفته می‌کند. قلعه‌های ویران از روزگارانی می‌آیند که آدم‌ها مثل مورچه در حفره‌های کوچک زندگی می‌کردند و اندوه و افسوسشان را با هم شریک می‌شدند. ترس‌های تاریخی‌شان را کنار آتش می‌سوزاندند و اگر سقفی فرو‌می‌ریخت همه با هم ترمیمش می‌کردند. مردم ده یک روز که دیگر اتاق‌های کوچک خاکی رنگشان برای زندگی کافی نبود و ده آنقدر امن شده بود که بشود بیرون دیوارها خانه کرد، از قلعه رفتند. قلعه را گذاشتند تا باران و آفتاب تصاحبش کنند. دیگر فرو‌ریختن هیچ دیواری اهالی را دور هم جمع نکرد و هیچ خاطره‌ای دور آتشی روایت نشد. نگهبان اندوهگین که دیگر پیر شده بود، گوسفندها را به چرا برد و سرآخر برای ترجمه همه اندوه‌هایش، نی زدن را یاد گرفت.


9117589
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است