به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید اصغر وصالی:
نبض اصغر دیگر نم یزد. دکتر و بقیـه متأسـف شـدند. دکتـر گفـت: «بریم.»
گفتم: «نه، تازه کار من از اینجا شروع می شه.»
دکتر و پرستارها رفتند. دیگر از دست کسی کاری برنمی آمد.
■
چشمها و دستهای اصغر را بستم؛ با باند سفید. نگذاشتم پرسـتارها یا بچه های گروه دست به او بزنند. زمانی که جنازه را در تـابوت چـوبی می گذاشتیم، بچه ها بسیار بیتابی می کردند. گفتم ساکت باشـند و طاقـت بیاورند. فایده نداشت آنها کار خودشان را می کردند.
■
وقتی جنازه را در آمبولانس گذاشتند، پریدم رفتم جلو سوار شدم.
موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پیشانی و سر و صـورتش را خودم شستم. وقتی او را در کفن پوشاندند، روی کفن آیاتی از قرآن را نوشتم.
5080732