مردِ بدون مقصد!

باشگاه خبرنگاران جوان - صبحها حوالی ساعت ۶، در ایستگاه متروی دروازه دولت، مردی با کلاه پشمی خاکستری و چهرهای آرام، میان جمعیت شتابزده کارمندان و دانشجویان دیده میشد. کیف کوچکی در دست، بیآنکه نشانی از شتاب داشته باشد، سوار قطار میشد. ایستگاهی بعد، در صادقیه، دوباره پیاده و دوباره سوار... و این چرخه، سالها ادامه داشت. ۳۷ سال.
نامش «نصرتالله» بود؛ مردی که به قول مأموران قدیمی ایستگاه، بیشتر از هر کارمندی کارتزنی کرده بود اما نه برای شغل، نه برای قرار، نه حتی برای تماشا. تنها برای بودن در کنار آدمها. برای شنیدن صداها، نگاه کردن به چشمها و پر کردن خلأیی که از درون میخوردش.در دهه ۶۰، همسر و پسرش را در تصادفی از دست داده بود و از آن روز، خانه برایش تبدیل شد به جعبهای خالی از صدا. به قول خودش: «صدا نیست، دیوارها خفهام میکنن.» اوایل در پارکها مینشست. بعد از مدتی، مترو را کشف کرد؛ جایی که زندگی میجوشید. جایی که میشد ناشناس ماند اما احساس تنهایی نکرد.
مسافران دائم مترو نمیدانستند که این پیرمرد با لبخند نرم، نه جایی میرود، نه از جایی میآید. رانندگان قطار اما او را میشناختند. مسئولان ایستگاه برایش آب معدنی و نان میگذاشتند. یکی از مأموران که حالا بازنشسته شده، میگوید: «وقتی دو روز پیداش نمیشد، همه نگران میشدیم.» نصرتالله هیچوقت کمک دولتی نگرفت. با اجاره دادن مغازه کوچکی که از پدرش به ارث مانده بود، زندگی سادهاش را میگذراند. آنقدر بیصدا بود که حتی همسایههایش هم نمیدانستند او هر روز کجا میرود. در گوشهای از زندگی این شهر، مردی بود که شهر را زندگی میکرد، بیآنکه کسی او را بشناسد.
دو ماه پیش، در سکوتی شبیه همیشهاش، ایستگاه دروازه دولت صدای بلندگو را قطع کرد. پیرمردی روی صندلی کنار سکو نشسته بود، با چشمانی بسته و کیفش روی پا. ایستگاه در شلوغترین ساعت صبح، دقایقی مکث کرد. انگار که شهر، برای مردی که ۳۷ سال شنوندهاش بود، سکوتی شایسته تدارک دیده باشد.
حالا هیچکس نمیداند آرامگاهش کجاست. اما در متروی تهران، هنوز صندلی خالیای هست که مسافران قدیمی با احترام از کنارش رد میشوند. نصرتالله رفت اما لبخندش میان تونلها مانده؛ شبحی از مهربانی در قطاری بیمقصد.
منبع: روزنامه هفت صبح
12189321