فرهنگی‌هنری 05:11 - 06 بهمن 1393
قسمت بیست و ششم

مسیر رفته را دوباره برگشتیم ، اما این بار شانه به شانه و دست در دست . تا صبح درست نخوابیدم . تمام لحظه های کوتاهی را هم که خواب به چشمانم می آمد ، رادا را می دیدم با انعکاس نور مهتاب و امواج دریا در چشمانش و شاخه گل وحشی سفیدی که گوشه گیسوانش گذاشته بودم . خورشید عاقبت طلوع کرد و هنگام رفتن کاووس نزدیک و نزدیک تر می شد . همه از قلعه خارج شدیم . کاووس خود را به من رساند همراه با بقیه به طرف دریا رفتیم تا او ، عقاب و قایقش را بدرقه کنیم . در راه بازهم از من قول گرفت تا بیشتر از پیش مراقب همه چیز باشم . اتفاق شب گذشته را برایش تعریف کردم . و کاووس هم با لبخند گفت که هم برای رادا و هم برای من خوشحال است . در کنار دریا وداع کاووس و ساتی اشک همه ما را درآورد و دقایقی بعد قایق کاووس ، سینه دریا را شکافت و حرکت کرد . آنقدر ایستادیم تا قایق کاملا از برابر دیدگان اندوهگین ما خارج شد . 






25 
سه روز از رفتن کاووس گذشت . هم نگران بودم و هم امیدوار ، چون هنوز دو روز دیگر از پنج روزی که کاووس گفت ، باقی مانده بود . ساتی تمام تلاش خودر را برای این که ظاهر آرام خود را حفظ کند ، انجام می داد اما من کاملا می توانستم اضطراب را در چشمان زیبا و بی نظیرش ببینم . رادا با هوشیاری کامل مراقب او بود و برای حفظ آرامش دوست یگانه اش ، تمام تلاشش را می کرد . شب بود و بیرون قلعه قدم می زدم . هنوز هم شب ها برای برخورد با ناامنی های احتمالی نگهبان می گذاشتم . سری به آنها زدم و بعد مسیرم را به سمت رودخانه عوض کردم . فکر این که کاووس برنگردد وحشت زده ام می کرد . در تمام عمرم تا به آن اندازه احساس تنهایی و غربت نکرده بودم . 
- ناراسیما 
صدای ساتی مرا از افکار آزار دهنده ام بیرون آورد . لبخند محوی بر لب داشت که انگار می گفت ؛ نگران نباش  . . . به او نزدیک شدم و گفتم : 
- شما هنوز بیداری ؟ 
- رادا خواب رفت ، من نتونستم . شما ناراحت هستی ؟ 
- کاووس دیر نکرده ؟ 
- کاویه میاد ، با خورشید فردا یا با ماه شب بعد از فردا 
- اینجا فقط بودن رادا منو آروم نگه داشته 
- می دونم 
- از کجا ؟ چیزی به شما گفته ؟ 
- ما هندی ها بیشتر با عمل کردن حرف می زنیم تا با زبان ، حتما رقص و آوازهای ما رو دیدی ، ما هر وقت که نتونیم حرف دلمون رو به راحتی بزنیم ، از موسیقی و نشونه های دیگه کمک می گیریم . متوجه نشدی ؟  
- متوجه چی ؟ 
- رادا بهترین لباسی رو که می تونه اینجا بپوشه به تن داره و از همه زیور هاش استفاده می کنه . اون این کار رو برای روهید نکرد 
- یعنی  . . . ؟
- بله ، ناراسیما . روهید برای رادا یه سرنوشت بود . دخترهای هندی اغلب تسلیم سرنوشتشون هستن . مثل من . اگه کاویه پیروز نشه ، منم تقدیری به جز سوختن در آتش ندارم . 
- شما واقعا ارزش این همه خطر و مبارزه رو دارید الهه عزیز
ساتی لحظه ای مکث کرد تا اثر تعریف نا به هنگام من زایل شود و بعد گفت : 
- از لطف شما متشکر هستم . 
- من دوباره میرم سراغ نگهبانا ، شما هم بهتره برگردی . ممکنه پدرتون نگران بشه 
منتظر جواب نشدم و بعد از این که ساتی را به قلعه رساندم . دوباره سری به مردانی که قرار بود تا صبح بیدار بمانند زدم و دو ، سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به قلعه برگشتم تا اگر شد چشمی روی هم بگذارم . 
صبح روز بعد رادا بیدارم کرد . از وقتی کاووس رفته بود ، صبحانه مرا خودش برایم می آورد و هر چه بود که با هم تمامش می کردیم . من هم در کارهای که طی روز انجام می داد به او کمک می کردم و با تمام این ماجراها از رسیدگی به ساتی هم غافل نمی شد . گاهی می دیدم که داکشا ، بی آن که جُم بخورد ساعت ها در حالی که به عصای چوبی اش تکیه کرده ، به دریا خیره شده است . هرگاه که باد موهای بلند و سپیدش را به بازی می گرفت به او شکوهی شگفت انگیز و در عین حال رعب آوری می بخشید . یک جورهایی احساس می کردم که انتظار کاویه را می کشد . این حال همه ما بود ، چیزی نمی گفتیم اما بی صبرانه در انتظار کاووس بودیم . رادا با ساتی بود و من هم محو داکشا که صدای جیغ رادا مرا از افکارم جدا کرد . داکشا حتی سر برنگرداند و همچنان خیره به دریا باقی ماند . اهمیتی ندادم و به طرف صدا رفتم . مردی از بومیان ، مچ دست رادا را گرفته بود و به طرف قلعه می کشید . در میان آن تعداد مرد و زن ، فقط ساتی تلاش می کرد تا رادا را خلاص کند . خودم را به آنها رساندم و بدون این که به عاقبت کارم فکر کنم با دسته اسلحه ضربه محکمی به گردن مهاجم زدم . مرد بومی رادا را رها کرد و نعره کشید . رادا و ساتی از ما دور شدند . رییس نزدیک شد و به آن مرد چیزهایی گفت و بعد هم مدت کوتاهی با رادا صحبت کرد و به همراه آن مرد بومی که هنوز دستش را روی گردنش نگه داشته بود از ما دور شدند . مطمئنا ماجرا به همین سادگی تمام نمی شد و حدسم درست بود چون رادا به من نزدیک شد و گفت : 
- رییس گفت . این جا اگه دو مرد یه زن رو بخوان باید با هم بجنگن 
حرف رادا را قطع کردم و گفتم : 
- چقدر متمدن ! زن هم که فقط جایزه س ! 
- رییس می خواد غروب آفتاب مبارزه شما رو ببینه . با اسلحه اونا می جنگین تا عادلانه باشه 
- اگه اون نره خر دخل منو بیاره اونوقت تو . . . 
- اونوقت من خودمو می کُشم 
- آدمای داکشا کمکت می کنن 
- نه ، اینجا سرزمین اونا نیست ، نمی تونن دخالتی بکنن 
- یعنی این که آش خاله س ! 
- آش خاله چی هست ؟ 
- ولش کن  . . . این فرصت خوبیه که عشقمو به تو ثابت کنم 
صورت رادا گل انداخت و ساتی لبخند زد . برگشتم و دوباره به حریفم که کنار رییس نشسته بود نگاه کردم . تقریبا دو برابر هیکل مرا داشت و هر جور که حساب می کردم می دیدم یک ضربه مشتش برای به کما رفتن من کافی ست . سه مرد به ما نزدیک شدند و چیزهایی گفتند که رادا حرف هایشان را ترجمه کرد : 
- اونا می گن تا تکلیف مبارزه معلوم بشه من باید توی قلعه بمونم . 
- غلط می کنن ، عجب آدمای نمک نشناسی هستن باید می ذاشتیم خزریا تیکه تیکه شون کنن . اینارو بهشون بگو 
رادا حرف های مرا برای آن سه نفر بازگو کرد و بعد از شنیدن جوابشان به من گفت : 
- اونا میگن حاضرن برای ما همه کار بکنن . این مسئله با کاری که ما کردیم فرق داره . یه موضوع شخصیه بین تو و پسر رییس 
- پسر رییس ؟ 
- بله ناراسیما ، اون پسر رییسه  
به بدشانسی خودم لعنت فرستادم و به رادا گفتم : 
- پسر هر کسی که می خواد باشه . از کاویه یاد گرفتم که اگه عشق واقعی باشه ، ارزش جنگیدن رو داره 
ساتی گفت : 
- من تو رو تنها نمی زارم رادا 
یکی از آن سه مرد بازوی ساتی را محکم در دست گرفت . با سرعتی که از طرف زن ظریفی مثل او تصورش را هم نمی کردم ، با دست آزادش شمشیر آن مرد را از کمرش جدا کرد و هوسران بخت برگشته قبل از این که بفهمد چه اتفاقی افتاده با گلوی بریده ، نقش بر زمین شد . برای چند لحظه سکوت تمام جنگل را فتح کرد . رییس با چشمان از حدقه درآمده به ساتی خیره شده بود . من هم اسلحه ام را آماده شلیک نگه داشتم . آنقدر عصبی بودم که از خدا خواستم عمل احمقانه ای از یکی از آنها سر بزند و فکر کردم که این بدوی ها بعد از رفتن کاووس چقدر جسور شده اند . عجیب تر از همه این وقایع ، داکشا بود که چشم از دریا بر نمی داشت . ساتی شمشیر را روی زمین انداخت و به همراه رادا وارد قلعه شدند . خدا می دانست که اگر شکست می خوردم چه اتفاقی می افتاد . مسلما ساتی آرام نمی ماند و در چنین صورتی ، آیا داکشا به کمک دخترش می آمد یا همچنان به تماشای دریا ادامه می داد ؟ تصمیم داشت تا هنگام مبارزه از جلوی ورودی قلعه تکان نخورم . آرزو کردم که ای کاش معجزه ای می شد و کاووس از راه می رسید . رییس و پسرش را از دور نگاه کردم . ظاهرا آنها هم مراقب من بودند . از فکرم گذشت که ، هر دویشان را با تیر بزنم . خیال احمقانه ای بود ، چون با آن تعداد گلوله ای که داشتم ، حریف بقیه نمی شدم و ممکن بود جان ساتی و رادا را هم به خطر بیندازم . روی کمک داکشا و دارو دسته بی خاصیتش هم نمی توانستم حساب کنم . چاره فقط صبر بود . حادثه شبنم نباید تکرار می شد . زمان امتحان درس هایی که در خصوص شمشیر از کاووس آموخته بودم ، لحظه به لحظه نزدیک می شد . 
غروب ، در محوطه باز نزدیک ورودی قلعه ، آتش بزرگی افروختند . پسر رییس شمشیر به دست در چند قدمی آتش منتظر من بود . رادا و ساتی هم از قلعه بیرون آمده و با چشمان مضطرب در انتظار عاقبت کار بودند . نیمتنه ام را بیرون آوردم و کنار گذاشتم . شمشیری که پسر رییس قرار بود با آن بجنگد ، محکمتر و بزرگتر از شمشیر من به نظر می رسید . صدای کاووس را انگار می شنیدم که گفته بود : 
- محکم ، محکمتر ، دیوار رو خراب کن  . . . 
پسر رییس نعره ای کشید و به طرف من حمله کرد . ضربه اش را دفع کردم . می دانستم که فقط باید دفاع کنم . در جنگ با شمشیر ، زمان حمله ، وقتی است که حریف خسته شده باشد . هیچ صدای به جز صدای اصابت شمشیر ها به یکدیگر شنیده نمی شد . حمله های پسر رییس همچنان ادامه داشت و من بودم که کم کم خسته می شدم . شمشیر حریف قسمتی از سینه ام را مجروح کرد . خستگی باعث شده بود تا کمی دیر حمله را دفع کنم ، اما زخم کاری و عمیق نبود ، هر چند که خونریزی داشتم و همین مسئله به ضعیف شدنم کمک فراوانی می کرد . چند ضربه دیگر را هم دفاع کردم اما ، چیزی به از پا افتادنم نمانده بود . در دفاعی دیگر ، شمشیر من شکست و حریف با استفاده از فرصت ، خواست کار را تمام کند که با حرکتی سریع این امکان را از او گرفتم اما دست راستم مجروح شد . روی دو زانو ، کنار آتش به زمین نشستم و پسر رییس موهای مرا در چنگ گرفت . شمشیرش را بالا برد و رو به جمعیت نشان داد . دیدم که رادا صورتش را با دست پوشانده است . در زمانی کوتاهتر از یک نفس کشیدن . خشم عجیبی بر تمام وجودم غلبه کرد . چنین خشمی را هر گز در خودم به یاد نمی آوردم . شمشیر شکسته هنوز در دست چپ من بود ، با نیرویی که هیچگاه قبل از این ماجرا در خودم سراغ نداشتم آن تیغه شکسته را در ران پای پسر رییس فرو کردم . چنان نعره ای کشید که انگار می خواست آسمان را به دو نیمه تقسیم کند . شمشیرش را رها کرد و با هردو دست پای مجروحش را چسبید که به شدن خونریزی داشت . اصلا خودم نبودم ، که اگر بودم هرگز چنین کاری را انجام نمی دادم . شمشیر او را برداشتم ، از جا بلند شدم و با همان دست چپ و فقط با یک ضربه ، سر حریفم جلوی پای پدرش افتاد . سکوتی هراس انگیز همه جا را فرا گرفت . صدای جرقه های آتش تنها صدایی بود که می شد شنید . کم کم به حال خودم برگشتم . باورم نمی شد که چنین کار بی رحمانه ای از من سرزده باشد . همراهان داکشا شروع به هلهله کردند . رییس و افرادش ، در حالی که منتظر بودم به من حمله کنند ، به داخل جنگل گریختند . رادا خود را به من رساند و در برابر چشم همه او را در آغوش گرفتم . 
هیچکس تا صبح نخوابید . ساتی کنار پدرش بود و من و رادا دور از بقیه گرم گفتگو بودیم . رادا زخم هایم را بسته بود ، اما هنوز نمی توانستم اتفاقی را که افتاد باور کنم . در تمام مدت عمرم ، هرگز چنین قدرتی را در خودم سراغ نداشتم . از رادا پرسیدم : 
- تو چی دیدی رادا ؟ 
- من دیدم که ناراسیما اون آدم بد رو مجازات کرد 
- من یا ناراسیما 
- تو ناراسیما هستی تا وقتی ویشنو این طور اراده کنه 
- تا کی ؟ 
- تا وقتی که ناراسیما کاری روکه قراره انجام بده تموم کنه 
- چه کاری ؟ 
- اینو دیگه کسی نمی دونه 
- یعنی اگه اراده ویشنو نبود من الان مرده بودم 
- همین طوره 
- نه این طور نیست . من به این می گم اراده خدای خوب خودم . مرگ من امروز و اینجا قرار نبود اتفاق بیفته و این چیزایی که تو می گی ، فقط وسیله بودن برای ادامه زندگی من . 
- دلم نمی خواد اتفاقی برای تو بیفته 
- منم به خاطر تو بود که اون مبارزه رو قبول کردم . دوستای سابق ما رفتند داخل جنگل ، امیدوارم همه چی رو فراموش کنن ، چون اصلا حوصله یه خشونت تازه رو ندارم . 
به قلعه برگشتیم . تصمیم داشتم زمان اندک باقیمانده تا طلوع خورشید را استراحت کنم . فردا روز پنجم بود و نمی خواستم فکر کنم که اگر کاووس از راه نرسد ، چه سرنوشتی انتظارم را می کشد . رادا به ساتی و داکشا پیوست . من رفتم و گوشه ای دراز کشیدم . زخم سینه ام با درد و سوزش توامانش ، اجازه خوابیدن نمی داد ، اما پلک هایم سنگین شدند ، شاید هم به خاطر همان سوزش زخم از حال رفتم . 
 با صدای همهمه یاران داکشا چشم باز کردم . ساتی به سرعت از قلعه خارج شد ، اما رادا خود را به من رساند و گفت : 
- یک قایق داره به ساحل نزدیک می شه ، می گن کاویه برگشته 
سعی کردم از جا بلند شوم ، اما درد همه وجودم را به آتش کشید . با کمک رادا فقط توانستم بنشینم . پیراهن به تن نداشتم و تنها پوشش بالا تنه ام پارچه سفیدی بود که رادا دور سینه زخمی ام پیچیده بود . سر و صدای بیرون بیشتر شد . رادا گفت : 
- صبر کن تا برگردم 
بعد از قلعه بیرون رفت . صداها هر لحظه زیادتر می شدند . بعد از دقایقی که برای من به اندازه چند ساعت طول کشید ، رادا برگشت ، خود را به من رساند و گفت : 
- کاویه برگشت . قایقِ اون بود . دارن به اینجا میان 
- خبر خوبی بود رادا ، حالم خیلی بهتر شد . 
هنوز حرف من کاملا تمام نشده بود که کاووس به همراه ساتی و داکشا ، در حالی که مریدان داکشا پشت سرشان بودند وارد قلعه شد و مستقیم به سمت من آمد . بدن مجروح مرا به آرامی در آغوش گرفت و سلام و تعارف ها که تمام شد گفت : 
- ناراسیما . . . شنیدم شیرین کاشتی  
ناله ای کردم و گفتم : 
- اتفاق خوبی نبود ، دوباره یادم ننداز 
- ساتی همه چی رو برام تعریف کرد . حتی اگه منم اینجا بودم ، بازم خودت باید کار رو تموم می کردی . بذار یه نیگاهی به زخمات بکنم . 
مثل تسلیم شده ها منتظر ماندم تا کار معاینه کاووس تمام شد . دوست تازه از راه رسیده ام لبخندی زد و گفت : 
- زخمات عمیق و کاری نیستن ، با مرهمی که براشون درست می کنم دو ، سه روز دیگه دوباره می تونی مبارزه کنی ! 
- امروز با داکشا و ساتی خیلی کار دارم ، به زخمای تو هم باید برسم . فردا تمام ماجرای این چند روز رو برات تعریف می کنم . به سردبیرت قول دادم که هیچ نکته ای در مورد سرگذشت من از قلم تو نیفته !
هر دو از این شوخی کاووس به خنده افتادیم . البته خنده باعث شد تا بیشتر احساس درد کنم . گفتم : 
- کمک کن تا از جام بلند شم . نمی خوام مثل پیرزنای مریض یه گوشه بیفتم 
- باشه ، ولی حرکت زیاد برات خوب نیست . از اون جایی که دیگه هیجده ساله نیستی ، زمان می بره تا زخمات جوش بخورن . باید زودتر مرهمشون رو درست کنم . 
با کمک کاووس از جا بلند شدم . رادا نیمتنه ام را روی شانه ام انداخت و من در حالی که به کاووس تکیه کرده بودم به طرف بیرون قلعه حرکت کردیم . تا نزدیک رودخانه رفتیم . کاووس زیر یک درخت کهنسال و پر شاخه و برگ با مقداری زیادی گیاه و علف تکیه گاه مناسبی برای من رو به راه کرد ، بعد هم مرا به رادا سپرد و با ساتی به دنبال گیاهانی رفتند که قرار بود مرهم زخم های من باشند . رادا آمد و کنار من نشست . دیگر هیچ ابایی نداشت که در حضور جمع کنار من بنشیند و گاهی به شانه های دردمندم تکیه کند . هرگز فکر نمی کردم که پس از شبنم قلبم را به زن دیگری ببخشم ، اما این اتفاق بدون اراده من افتاده بود . گاهی به خودم می گفتم ؛ مرا بخش شبنم ، تقدیر من انگار چیز دیگری بود . تقدیری که نمی دانم مرا تا کجا به دنبال خود خواهد کشید و عاقبتم را چگونه رقم خواهد زد . کاش علامتی از رضایت تو می دیدم . 
- در چه فکری هستی ؟ 
صدای رادا افکارم را تاراند ، گفتم : 
- به روزهای بعد فکر می کردم ، چیزی هست که منو می ترسونه 
- اما تو از مرده . . . کشته شدن نترسیدی 
- چیزی که ازش می ترسم از مردن هم سخت تره 
- چی هست که از مردن سخت تر هست 
- می ترسم این همه ماجرا باعث بشه که تو رو از دست بدم  . من و تو ، با دو ایمان و عقیده متفاوت ، چه جوری می تونیم تا آخر این راه با هم بمونیم . 
- وقتی راما کاویه رو انتخاب می کنه و ویشنو هم تو رو ، پس دیگه نباید با هم بودن ما خیلی سخت باشه . این  . . . شما چی بهش می گین  . . . اون چیزی که بی خودی یه نفر به خاطرش کسی رو می کشه یا خودش رو به کشتن می ده ، در حالی که حقیقت نیست .
- تعصب 
- بله تعصب ، همین تعصب های از روی نادانی هست که باعث همه جنگ های مذهبی شده 
- جنگ هایی که سرزمین تو سال های ساله که گرفتارشه . درگیری هایی که باعث شدن تا قسمت هایی از هندوستان برای خودشون کشورای مستقلی بشن .  
- این حرف ها رو دوست ندارم 
- من هم نه حوصله شونو ندارم  و نه به قول تو دوستشون دارم 
- پس چی دوست داری ؟ 
- تورو رادا  . . . 
صورت بانوی بهارات رنگ گل سرخ باغ های کشمیر را به خود گرفت . به من تکیه کرد . سر بر شانه ام گذاشت و من هم به خودم جرات دادم و گونه اش را بوسیدم . 
رادا مثل یک پرستار مدام در کنارم بود . کاووس هم با معجون دست سازش که از گیاهان مختلف سرهم کرده بود زخم نه چندان عمیق مرا دوباره پانسمان کرد . تا غروب روز بعد درد و سوزشی که داشتم از بین رفت ، شاید هم به آنها عادت کرده بودم و سیستم دفاعی بدنم باعث شده بود تا آن آلام را حس نکنم . شب که شد کاووس پیش من برگشت . رادا هم کنار ساتی ماند . تنها که شدیم کاووس گفت : 
- الان زخم های تو باید خوب شده باشن . فردا دیگه می شه این پارچه رو باز کرد 
- نمی خوای بگی کجا رفتی و چه اتفاقی افتاد ؟ وقتی برگشتی اون عقاب رو ندیدم 
- تا لحظه رسیدن من بالای سرم پرواز می کرد . بعد دیگه ندیدمش ، انگار فکرت مشغوله ؟ 
- درست حدس زدی ، داشتم فکر می کردم اگه ما اینجا بمونیم و نتونیم برگردیم ، یا کشته بشیم . اون طرف ، توی دوره و زمونه خودمون چه اتفاقی می افته ؟ 
- هیچی ، کسی ما رو نمی شناسه . اصلا به دنیا نمیایم  
- یعنی دنیا راه خودش رو میره ، بی خیال ما !
- یه همچین چیزی 
- حرف بعدی من راجع به رادا س ، اگه ما پیروز بشیم و اون به قسمش وفادار بمونه ، من بازم یکی دیگه رو از دست می دم 
- نگران نباش فرمان داکشا این سوگند رو می شکنه 
- و اگه داکشا نخواست ؟ 
- کاویه همه سعی خودش رو می کنه 
- فکر نمی کنی رییس برای انتقام برگرده ؟ 
- مبارزه رسم اونا بود . خودشون خواستن . ممکن بود الان تو جای پسر رییس باشی . فکر می کنم گم و گور شدنشون به خاطر عزاداری و این جور چیزا باشه 
- اصلا دلم نمی خواست اون جوون قوی رو بکشم . خزری ها حسابشون جدا بود ، همین طور اهریمنا ، اما اون یه جورایی هموطن من بود . 
- یادت باشه که همون هموطن اگه نجنبیده بودی ، سر از تنت جدا می کرد . تو چاره ای نداشتی ، یعنی چاره ای برات نذاشته بودن 
لحظاتی ساکت مانده و به آواز عبور روخانه گوش سپردیم . کاووس با لحنی که نفهمیدم شوخی بود یا جدی گفت : 
- کاری کردی که دیگه کسی جرات نمی کنه به اون دوتا خانم ،  نگاه عوضی بکنه ! 
- این طور که می بینم به تو هم زیاد خوش نگذشته زخمای زیادی روی تن و بدنت جا خوش کردن 
- چند بار مرگ رو به چشم دیدم . اگه یاری خدا نبود برای همیشه نابود می شدم 
- خیال نداری بگی چه اتفاقایی برات افتاد ؟ اون عقاب ، که نمی دونم چرا مثل تیگرا ازش خوشم نمیاد تو رو تا کجا برد ؟ راستی اینم بگم ، جناب تیگرا موقع جنگ هیچ کمکی به من نکرد و اصلا از جاش تکون نخورد 
- کار درست همین بود . این مبارزه تو بود نه اون . از نظر تیگرا ، ناراسیما به هیچ کمکی نیاز نداره 
- پس اونم منو این جوری می شناسه 
- هیچ فکر کردی که چرا داکشا و مریداش همیشه یه فاصله امن و احتیاط آمیز رو با تو حفظ می کنن ؟ 
- درسته ، اما . . . یعنی اونا هم  . . .
- اصلا دوست ندارن پر شون به پر ناراسیما بگیره 
- شوخی می کنی 
- ویشنو دشمنی داره که هیچ کس جز ناراسیما نمی تونه اونو بشناسه . تا اون دشمن به دست ناراسیما از بین نره ، اونا از سایه خودشونم وحشت دارن 
- اما وحشتشون از چیه ؟ 
- در افسانه ها اومده که ناراسیما یک بار اشتباه کرده و یک بی گناه رو جای دشمن به مجازات رسونده . اونا از تکرار اشتباه می ترسن 
- عجب ! خدایانی که اشتباه هم می کنن 
- ناراسیما الهه نیست ، قسمتی از خود ویشنوئه که وقتی ظاهر میشه یک دشمن خاص رو باید نابود کنه . این اتفاق فقط یک بار می افته و تکرارش به اراده ویشنو بستگی داره . اگه دشمنی در کار نباشه ، دیگه ناراسیمایی هم وجود نداره . 
- من این قدرت رو ندارم که سر یک نفر رو قطع کنم ، اونم فقط با یه ضربه ! حالا می فهمم چرا داکشا عمدا از نگاه من فرار می کنه و موقع مبارزه هم حتی یکی از مریداش به خودش زحمت هیچ کاری رو نداد . اون دست من ، پرویز تهرانی نبود که اون ضربه رو زد . من اصلا خودم نبودم ، اگه قرار بود سرنوشت دوئل از طرف من تعیین بشه ، همون زخمی که به پای حریفم زدم ، برای تمام شدن نبرد کافی بود . 
- به چیزی که تموم شده و رفته نباید فکرد . تو انگار به این حس بد عادت داری ! اون همه سال ، شب و روزت رو با فکر و خیال شبنم گذروندی ، آخرش چی شد ؟ اون برنگشت و تو حالا با تمام وجودت کس دیگه ای رو دوست داری . حتی به خاطرش با کمال میل مبارزه کردی . شبنم حالا دیگه به تو افتخار می کنه پرویز ، اینو از ته قلبم می گم . 
- شاید تو راست می گی ، اما یه حس بدی دارم که دائم به من یادآوری می کنه و میگه ؛ آخرش به شبنم خیانت کردی ، اینو فراموش نکن  
- اون حس بد رو از خودت کن . شاید یه القای اهریمنی باشه . مطمئنم هر وقت که رادا کنار تو هست این به قول خودت حس بد ، اصلا وجود نداره ، این طور نیست ؟ 
- گم می شه اصلا 
- می دونم . بگذار از سفر کوتاهی که داشتم حرف بزنم 
- منتظرم 


























26
ماه طلوع کرده بود و برفراز دریا پرتو افشانی می کرد . به یاد اتاق شیشه ای ویلای گل سرخ افتاده بودم . انگار کاووس هم همان حس را داشت ، مدتی به ماه و دریا نگاه کرد و عاقبت لب به سخن گشود . شب قبل از آغاز سفرم ، زمانی که تو و رادا از من دور شدید . به خوبی منظور تو رو فهمیدم . تا شروع سفر خطرناک من فرصتی باقی نمونده بود و تو می خواستی که اون زمان کوتاه برای ساتی باشه . من و آخرین عشق زندگیم تا صبح توی قایقی که قرار بود منو از این جا دور کنه کنار هم موندیم . ساتی غمگین بود و من می دونستم چرا ، سفری در پیش داشتم که معلوم نبود بتونم برگردم . الهه های بزرگ می خواستن تواناهایی منو به چشم ببینن ، هنوز مطمئن نبودن که می تونم سرنوشت ساتی رو تغییر بدم ، یا همه چیز همون جوری که از قبل تعیین شده باقی می مونه . به ساتی گفتم : 
- اگه برنگردم برای تو چه اتفاقی می افته ؟ 
ساتی برای جواب دادن به سوال من ، کوچکترین حرکتی نکرد و همان طور که سرش روی سینه من بود گفت : 
- آتش انتظارمو می کشه 
- هر جوری که هست بر می گردم . می خوام یه قولی به من بدی 
- هر چی بگی انجام می دم 
- این قول رو چه من برگردم و چه برای همیشه ناپدید بشم از تو می خوام 
- از برنگشتن حرف نزن کاویه ، قلبم می شکنه ، فقط بگو من چی کار باید بکنم . منم از تو قول می گیرم که برگردی 
- حالا که این جوری شد ، قول می دم که برگردم . چیزی رو هم که می خوام وقتی برگشتم بهت می گم . یعنی این که از بازگشت من مطمئن باش 
- مطمئنم ، لباس سُرخم رو برای تو نگه داشتم 
- دست های من هم برای کشیدن نقش تیلاک 14 روی پیشانی نازنین تو بی تابند 
- کاویه ، کاویه  . . . آتش یا ما را از هم جدا می کند ، یا سبب می شود تا به هم بپیوندیم . 
کلمات چون شعر بر زبان ما جاری می شد و صدای آوازی از دور به گوش ما می رسید ، آواز یا اورادی که انگار گروهی با هم می خواندند ، از همان آوازهایی که برای شنیدنش ، آدم حتما باید پاک باشد . 
 با تابش اولین اشعه خورشید چشم باز کردم . به سرعت لباس پوشیدم و پوستین بزرگی را که کف قایق بود تا گردن روی ساتی کشیدم . ساتی با این حرکت من بیدار شد . لباس هایش را به تن کرد و بدون هیچ حرف و کلامی فقط به هم نگاه کردیم . صدای عقاب را از بالای سرمان شنیدیم . لحظه جدایی نزدیک و نزدیک تر می شد . دست ها ، پیشانی و لب های ساتی را بوسیدم و هنگامی که او از قایق پباده شد ، من عقاب را دنبال کردم . تا غروب پارو زدم . کاملا خسته شده بودم و فکر های بد رهایم نمی کردند . اگر داکشا شخصا به قلعه نیامده بود ، فکر می کردم که این سفر هم یکی از حیله های شیواست برای دور کردن من از ساتی . هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که چشمم به چیزی شبیه به یک جزیره افتاد . با توجه به فاصله ی زیادی که با آن جزیره یا هر چیز دیگری که بود ، داشتم ، تا نیمه شب هم به آن نمی رسیدم . با خودم گفتم ؛ هرچه که هست بهتر از خوابیدن در وسط دریاست . سرعت پارو زدنم را بیشتر کردم و پس از مدتی مشاهده کردم که خیلی سریعتر از آنچه که تصور می کردم به جزیره نزدیک شده ام . باورش خیلی سخت بود ، چون اگه قایق موتوری هم داشتم قادر به حرکت با چنان سرعتی نبودم . خیلی زود متوجه شدم که سرعت من هیچ تغییری نکرده و جزیره س که هر لحظه به من نزدیک می شه . آنچه که به سمت قایق من می اومد ، هر چه که بود ، یه دفه از حرکت ایستاد . منم پارو رو کنار گذاشتم و شلاق – شمشیر رو به شکل آماده توی دستم گرفتم . فاصله زیاد نبود و می تونستم ببینم چیزی که من اسم جزیره روش گذاشته بودم ، به یک صخره متحرک بیشتر شبیه تا یک محل سبز و خرم ! پیش چشمای حیرت زده من ، صخره بزرگ شد . بلند شد و ایستاد ! هیولایی زشت و ترسناک با دو سر ، که شباهت زیادی به دایناسورهای ماقبل تاریخ داشت  . نعره هولناکی کشید و نزدیک تر شد . حرکت هیولا چنان موجی درست کرد که کم مونده بود تا همون اول کار ، من و قایق با هم و یکجا بریم زیر آب . جنگیدن در آن قایق کوچک و شناور در آب های پر تلاطم کار مشکلی بود و انگار اون جونور عجیب و غریب هم اینو می دونست ، چون با دم بزرگ و غول آسایش ضربه ای به آب زد که موج بزرگش کار خود را کرد و قایق واژگون شد . تا سینه در آب بودم و کندی حرکت در میان امواج کار جنگیدن را مختل می کرد . یاد تیراندازی تو و کورکردن اون دیو افتادم . به هر حال مبارزه با یک غول بی چشم ممکن بود عاقبت خوبی داشته باشه ، اما شمشیر – شلاق تا چهار تا چشم اون هیولا فاصله زیادی داشت . یاد گرفته بودم که در این جور جنگ ها سرعت حرف اول رو می زنه ، پس نباید منتظر حرکت حریفم می موندم . موجود عجیب دمش را به سمت من پرتاب کرد . به سرعت در آب نشستم و عبور دم بزرگ دیو دو سر را از بالای سرم حس کردم . درست مثل این که هواپیمایی از بالای سرم رد شده باشد . به کمک موج بوجود آمده از زیر آب خارج شدم و خودمو رو دم هیولا پرت کردم . با یک دست برآمدگی های روی پشت جانور را گرفته بودم و با دست دیگرم شلاق شمشیر را به هر کجا که می شد فرود می آوردم . به نزدیک گردن اون غول دریایی که رسیدم اولین چشمش رو با یک ضربه محکم از کار انداختم . بدون این که به نتیجه کارم نگاه کنم ، چشم دوم را هم زدم و بلافاصله سومی و چهارمی . نعره های وحشتناک دیو دریا ! پرده گوشم را ناراحت کرد . چاره ای جز ادامه نبرد نداشتم ، شلاق – شمیشر را با حرکتی سریع دور یکی از گردن های جانور پیچیدم . کاری که قصد انجامش را داشتم نیروی زیادی طلب می کرد . حالا نوبت من بود که فریاد بکشم : 
- ساتی ی ی ی ی ی ! من بر می گردم 
سر هیولا از تن جدا شد و شمشیر – شلاق سر دوم را هدف گرفت و از تنه جدا کرد . تا جایی که چشم من کار می کرد دریا از خون سرخ شده بود . نمی دانستم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما باید از هیولا جدا می شدم . از روی شانه او به دریا پریدم و سعی کردم تا با شنا کردن از آنجا دور شوم . سقوط هیولا چنان موجی درست کرد که برای لحظه ای فکر کردم روی بام یک ساختمان بلند هستم . یکی از تخته پاره های قایقم را گرفتم و خودم را روی آن بالا کشیدم . شب آسمان و دریا را سیاه کرده بود . عقاب را دیدم که پایین آمد . به خاطر تاریکی و آن همه درد ، چشم هایم قدرتی برای دیدن نداشتند ، اما توانستم ببینم که عقاب ، چیزی شبیه به یک یاقوت سرخ را ، از یکی از سرهای هیولا بیرون کشید و دوباره به آسمان برگشت . 
آب شور دریا سوزش زخم هایم را چند برابر کرده بود . درد داشتم ، اما پس از زمانی کوتاه ، دیگر هیچ چیزی احساس نکردم و زمانی که چشم گشودم خورشید به نیمه آسمان رسیده بود . هنوز روی آب شناور بودم ، ابرهای تیره و پراکنده به آرامی به یکدیگر می پیوستند . می دانستم که اگر گرفتار باران و طوفان بشوم چه اتفاقی خواهد افتاد ، غرق شدنم حتمی بود . عقاب بر فراز سرم به پرواز درآمد و در جهتی که نمی دانستم شمال است یا جنوب ، شرق است یا غرب ، به راهش ادامه داد . مسیر او را دنبال کردم و از تخته پاره ای دیگر به جای پارو کمک گرفتم . خوشبختانه دریا مواج نبود و این به سرعت حرکت من کمک زیادی می کرد . تشنگی و گرسنگی دشمنان دیگری بودند که در آن لحظه هیچ فکری برای مقابله با آنها در سر نداشتم . فاصله خورشید با دریا کم و کمتر می شد و همین اتفاق طبیعی باعث شد تا بفهمم که به سمت غرب در حرکت هستم . جزیره از دور ، ابتدا یک لکه سیاه بود ، اما هر چه که بیشتر پارو می زدم نزدیک تر و بزرگتر می شد . اولِ غروب به جزیره رسیدم . اصلا نمی دانستم که چه چیزی در انتظار من است . تخته پاره ، یعنی تنها وسیله مسافرت من ، از هم گسست و امواج تکه های چوب ها را به اطراف پراکندند . هیچ موجود زنده ای در جزیره ندیدم . پس از مدت کوتاهی جستجوی طاقت فرسا ، زیر فشار خستگی ، تشنگی و گرسنگی ، عاقبت در میان مکانی سرسبز به چشمه آبی رسیدم . زلال بود و به ظاهر سالم ، چنان تشنه بودم که دیگر به هیچ چیز فکر نکردم و چند بار با کمک دست هایم از آب چشمه نوشیدم . اگر زنده می ماندم باید فکری برای غذا می کردم که آتش می خواست و شکار . برای آتش به پا کردن ! دردسری نداشتم و راه برخورد با این گونه مشکل ها را هنگام آموزش هایم در معابد آموخته بودم . فقط می ماند شکار که در خصوص آن هم مطمئن بودم ، چون جایی که آب و گیاه هست ، حتما شکار هم هست . شمشیر – شلاق را آماده نگه داشتم و جستجویم را شروع کردم . جستجویی که زیاد طول نکشید و نزدیک یک رودخانه جانوری شبیه به بز کوهی را دیدم که تازه از نوشیدن آب فارغ شده بود . عقاب به طرف حیوان حمله کرد و شکار را مستقیم به جایی که من کمین کرده بودم تاراند . ضربه مرگبار شمشیر- شلاق جانور از از پا انداخت . چاره ای نداشتم و باید موقتا گیاهخواری را فراموش می کردم . بعد از بساط آتش و کباب بود که تازه متوجه شدم چقدر خسته هستم . کنار آتش دراز کشیدم و نفهمیدم که چه وقت خوابم برد . 
تازه صبح شده بود که با صدای رعدآسای نعره ای از جا پریدم . اول فکر کردم تیگرا ست ، اما چیزی که دیدم هیچ شباهتی به تیگرا نداشت . شیر درشت اندامی بود که ظاهرا خیال داشت همان بلایی را بر سر من بیاورد که من آن بز کوهی را دچارش کرده بودم . خودم را به طرف شمشیر – شلاق انداختم ، اما عقاب مثل اجل فرود آمد و تنها سلاح مرا میان پنجه های پر قدرتش گرفت و به آسمان برد . باید با دست خالی با آن شیر خشمگین و احتمالا گرسنه روبرو می شدم . شیر به طرف من دوید که از سر راهش کنار رفتم . به سرعت برگشت و این بار به جای دویدن ، از همان جایی که ایستاده بود ، نعره وحشتناک دیگری کشید و با تمام آن جثه غول آسایش خود را روی من انداخت . حیوان درشت و سنگینی بود . باید خودم را به پشتش می رساندم و بازوانم را به دور گردنش حلقه می کردم ، اما این کار زیاد هم ساده نبود ، چون حیوان پنجه های تیز و برنده اش را به شانه ای من فشار میداد و من همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم و وزن شیر را تحمل می کردم ، با هر دو دست یال های بلندش را در چنگ گرفته بودم تا دندان های تیزش در گلویم فرو نرود . کم کم خسته می شدم ، اما باید مقاومت می کردم ، من کاویه اوشنس بودم نه یک انسان معمولی . چندبار با شیر خشمگین در هنگام مبارزه زیر و بالا شدیم تا این که بالاخره توانستم مثل کشتی گیرها بر پشت حیوان خیمه بزنم و بازوانم را دور گردن شیر حلقه کنم . باید گلوی جانور را آنقدر فشار می دادم تا تنفسش مختل می شد و بر اثر خفگی از پا در می آمد . شیر یکی از پنجه هایش را در شانه راستم فرو کرد . با چشمان اشک آلود تحمل کردم و با خشم بیشتری گلوی حیوان را فشردم . حلقه بازوهای من تنگ و تنگتر شد . احساس کردم که شیر سنگین تر شده ودیگر تلاشی برای کشتن من نمی کند . فهمیدم که از شدت فشار در حال مرگ است و اگر در همان حال او را رها کنم ، ممکن است نفس کشیدنش دوباره به حال عادی برگردد . پس رهایش نکردم تا این که آخرین خُر و خُرهایش هم ساکت شد . پیکر بی جان جانور را روی زمین رها کردم . عقاب پایین آمد ، شمشیر – شلاق را کنار من رها کرد و بعد به سمت لاشه شیر رفت . چند ضربه با منقار پولادینش به سر جانور مرده زد و بعد شیئی سبز رنگ و درخشان شبیه همان یاقوت سرخ را که از هیولای دریا گرفته بود از سر شیر بیرون کشید و دوباره به آسمان برگشت . قسمت بالایی لباسم دیگر جای سالمی نداشت . پاره بود و خونین . تکه های پارچه را از بدنم جدا کردم و نیمه عریان و خسته و بلاتکلیف دوباره خودم را به چشمه رساندم . تنها راهنمای من آن عقاب مرموز بود و اگر او حرکتی انجام نمی داد ، من هم نمی دانستم که قدم بعدی ام را چگونه بردارم . انتظارم زیاد طول نکشید و عقاب دوباره برگشت . برای چند لحظه بالای سر من پرواز کرد . انگار می خواست که مرا به دنبال خودش بکشاند . چاره دیگری نداشتم ، مسیرش را دنبال کردم . پرنده با شکوه مرا تا کنار رودخانه هدایت کرد و در اوج آسمان ناپدید شد . رود ، ابتدا و انتهایی نداشت اما عریض و پر آب بود . عمق آب هم به خوبی تشخیص داده نمی شد . عقاب از این که مرا به آنجا کشانده بود حتما منظوری داشت . باید حواسم را کاملا جمع می کردم و منتظر هر جور حادثه ای می ماندم . در قسمت شرقی رودخانه ، یعنی درست نقطه مقابل جایی که من ایستاده بودم راه باریکی در میان درختان دیده می شد . ممکن بود همان کوره راه جنگلی برای آزمون سوم تکلیف مرا روشن کند . به همین دلیل خودم را به ابتدای راه رساندم  و حدسم درست بود ، دیدن یک پر عقاب در همان آغاز راه برای من مثل یک تابلوی راهنما عمل کرد . خوشبختانه به دو راهی و سه راهی نرسیدم . راه باریک گاهی پیچ های عجیبی می خورد اما ، هر گز ، تا آنجایی که من جلو رفته بودم ، مسیر انشعابی نداشت . عاقبت به محوطه بازی رسیدم که راه به ظاهر همان جا تمام می شد ، اما بیشتر که دقت کردم متوجه شدم که ادامه راه در طرف دیگر آن محوطه باز و دوباره از زیر درختان دنبال می شود . درخت ها آنقدر تو در تو بودند که نمی توانستم به درستی آسمان را ببینم و یک جورهایی انگار ارتباط من و عقاب قطع شده بود ، که این باور باعث نگرانی ام شد . صدایی شنیدم و تمام حواسم را به آن سپردم . اشتباه نمی کردم ، انگار جسم سنگینی روی زمین کشیده می شد و صدا ، بر اثر برخورد همان جسم با بوته ها و شاخه و برگ های کوتاهِ نزدیک به زمین به وجود می آمد . گاهی صدایی مثل رها کردن یک شلاق در هوا هم به گوشم می رسید ، اما این یکی مثل قبلی پیوستگی نداشت و با فاصله های طولانی شنیده می شد . انگار درست در پشت سر من اتفاقی در شرف وقوع بود . 
هر چیزی که بود فرصتی برای برگشتن به من نداد ، حتی مهلت پیدا نکردم تا سرم را بچرخانم ، ناگهان جسم سرد و محکمی به دور بدنم پیچید و دست ها و بازوانم را حبس کرد ، مثل این که طناب پیچ شده باشم . آنچه که فشارش را هر لحظه به دور بدنم بیشتر و بیشتر می کرد ، یک طناب نبود ، مار بزرگی شبیه به مارهای آناکوندای قاره آمریکا قصد شکار مرا داشت ! با هر دوست گردن مار را گرفتم تا نتواند سر وحشتناکش را برای بلعیدن من پایین بیاورد . فرصت استفاده از شمشیر – شلاق را هم نداشتم . احساس می کردم که اگر مار به همان شکل فشارش را ادامه دهد ، همه استخوان هایم بزودی خُرد خواهند شد . روی زانوهایم نشستم و با تمام نیروی که برایم باقی مانده بود گردن مار را فشردم . دست های من فقط از آرنج به پایین قادر به حرکت بودند و این مشکل به من اجازه استفاده از همه توانایی هایم را نمی داد ، از طرف دیگر هنوز زخم های من از نبرد با شیر باز بودند و خونریزی داشتند . اهمیتی ندادم ، هیچ چیز نباید باعث می شد تا از مبارزه مایوس شوم . فشار حیوان در حالی که اصلا منتظرش نبودم ، به شکل دردناک و غیر قابل تحملی زیاد شد ، چیزی نمانده بود که گلویش را رها کنم ، اما فشردگی به همان شکلی که از حد خودش گذشته بود ، ناگهان کم شد و هیکل لزج و چندش آور مار بدنم را رها کرد . جانور را از خودم دور کردم ، می دانستم که اگر نفس کشیدنش به حالت عادی باز گردد ، مهلتم نخواهد داد . این زمان را از او گرفتم و شمشیر - شلاق سر مار را میان دریاچه ای که از خون خودش درست شده بود انداخت . عقاب با منقار محکمش سر جانور را به دونیم کرد و دیدم که یاقوت نیلی رنگی را میان پنجه هایش گرفت و دوباره به آسمان رفت . خسته از دو نبرد پیاپی و مرگبار ، چشم به راه عقاب روی تخته سنگی نشستم . انتظارم زیاد طول نکشید و پرنده راهنمای من همان مسیر را ادامه داد . به جایی رسیدم که ادامه رودخانه بود . آسمان را به زحمت از میان شاخه و برگ درختان می دیدم . گرسنه بودم اما نمی خواستم دوباره سنتم را شکسته و از گوشت استفاده کنم . با گیاهانی که می شناختم گرسنگی را بر طرف کردم و آب رودخانه هم تسکین خوبی برای تشنگی بود . تنی به آب زدم و وقتی کناری نشستم فکرم مثل همان عقاب سبکبال به سوی ساتی پرواز کرد . دلتنگی از تمام موجودات عجیب و غریبی که با آنها مبارزه کرده بودم ، عذاب آورتر بود . زخم هایم درد و سوزش را از یاد برده بودند . هنوز چهار آزمون دیگر پیش رو داشتم و تنها باید خدای مهربان کمکم می کرد تا زنده بمانم . افکارم یک جا آرام نمی گرفت . به یاد پدرم افتادم و این که چگونه اهریمنان باعث مرگ الهه " بهرگو " ، همسر محبوب او و مادر من شدند . به یاد یارانی که در این سفر طولانی و جانفرسا از دست دادم ، به یاد روهید ، آقای سومیل و رادا که مطمئن بودم تو بیشتر از جان خودت مراقب او هستی . گاهی نگران تو می شدم ، یک تیر انداز خیلی خوب ، اما در شمشیر زدن ناشی ! برایم باور این که ناراسیما در تو حلول کرده باشد سخت و دور از انتظار بود . 
برای چند لحظه کوتاه خوابم برد و وقتی با صدای افتادن چیزی در آب چشم باز کردم ، نزدیک غروب بود . نمی دانستم که برای ادامه راه باید چه کاری انجام دهم ، از عقاب هم خبری نبود . هوش و حواسم که بیشتر سرجایشان آمدند ، متوجه شدم مدت زیادی در خواب نبودم و تاریکی هوا به خاطر غروب نیست . آسمان در تسخیر ابرهای سیاه و درهم فرورفته بود . رودخانه به صورت عجیبی وحشی و خروشان شده بود . روشنایی شدید آسمان و متعاقب آن غرش رعد ، خبر از آغاز یک بارندگی شدید دادند و با رعد و برق دوم بارانی سیل آسا شروع به باریدن کرد . رودخانه ناگهان طغیان کرد و آب همه اطراف را در خود گرفت و تا ساق پاهای من بالا آمد . اگر چاره ای پیدا نمی کردم ممکن بود آب زیادتر شده و نتوانم از عهده جریان تند آن بر بیایم . در برابر چشمان بهت زده و متعجب من صخره ای از زیر آب بالا آمد ، چیزی شبیه به یک معجزه . جریان آب لحظه به لحظه تند تر و خطرناک تر می شد خودم را با بیشترین سرعتی که می توانستم به بالای صخره رساندم . پناهگاه سنگی من شروع به پایین رفتن کرد و چند متر جلوتر صخره دیگری سر از آب بیرون آورد ، هر چه که سنگ زیر پای من پایینتر می رفت ، صخره دوم بالاتر می آمد . می دانستم که اگر کاری نکنم به همراه تخته سنگ زیر آب خواهم رفت . فرصت زیادی نداشتم با یک خیز بلند روی صخره دوم پریدم و جای پایم را که محکم کردم ، نگاهی به محل سابقم انداختم و دیدم که صخره اولی زیر آب ناپدید شده بود . آن یکی هم مثل آسانسور شروع کرد به پایین رفتن و من مجبور شدم روی صخره سوم که بازهم چند متر جلوتر از دومی سر از آب بیرون آورده بود بپرم . یا باید غرق می شدم و یا تا جایی که آن صخره ها ادامه داشتند مسیر را به همان شکل ادامه می دادم . یک لغزش کوچک برای تمام شدن داستان کاویه اوشنس کافی بود . آنقدر به همان شکل هراس آور جلو رفتم تا متوجه شدم جلوتر از یک صخره دیگر به آبشار مرتفعی خواهم رسید . همه امیدم به کمک خدا و شاخه درخت تنومندی بود که انگار برای یاری من دستش را روی رودخانه دراز کرده بود ! اگر به موقع نمی پریدم صخره به زیر آب می رفت و اگر در محاسبه اشتباه می کردم بازهم نتیجه جز مرگ چیز دیگری نبود . فکری به خاطرم رسید ، شمشیر – شلاق را به سوی شاخه درخت به پرواز درآوردم . سلاح من به دور شاخه پیچید. صخره زیر آب رفت و من که با هر دو دست ، دسته شلاق - شمشیر را در دست داشتم میان زمین و آسمان معلق ماندم . یک دستم را رها کردم و با کمک دست دیگرم و شلاق – شمشیر خودم را بالا کشیدم با دست آزاد شاخه درخت را گرفتم و خیلی زود خودم را به شاخه های دیگر رساندم . درخت کهنسال و محکمی بود . فقط باید منتظر می شدم تا طوفان فرو بنشیند و ببینم که جناب عقاب دیگر چه خوابی برایم دیده است . طوفان به همان شکل عجیبی که شروع شده بود ، به پایان رسید و رودخانه به حال عادی برگشت . اثری از صخره ها نبود ، از بالای آن درخت همه چیز زیبا به نظر می رسید حتی آن آبشار وحشتناک هم با آرامشی خاص به رودخانه سرازیر بود . عقاب آمد و روی یکی از شاخه های وسطی درخت نشست . مدتی با تنه درخت کلنجار رفت و رنگ یاقوتی که این دفعه پیدا کرد ، زرد بود . عقاب بر عکس دفعات قبل به آسمان پرواز نکرد و بعد از این که از روی شاخه درخت پرید ، پایین رفت و روی زمین نشست . این علامتی بود برای من ، به این معنی که ؛ که باید باقی راه را روی زمین ادامه دهم . هوا هنوز روشن بود . عقاب پرواز کرد و راه مشرق را در پیش گرفت . اتفاق خوبی بود ، چون از آن رودخانه عجیب دور می شدم . اما تاکی ، تا کی می توانستم در برابر آن همه خطر مقاومت کنم و زنده بمانم . 
پایم که به زمین رسید ، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خودم را به سرنوشت و آن عقاب سپردم . بزودی هوا تاریک می شد و باید جایی را برای گذراندن شب پیدا می کردم . عقاب دوباره تنهایم گذاشت و کمی که جلوتر رفتم به یک مرداب رسیدم . عرض زیادی نداشت و می شد با شنا کردن به طرف دیگرش رفت اما از عمق آن بی خبر بودم ، رنگ تیره ای هم داشت و همین باعث شد تا به وجود آبزیان و دوزیستان خطرناک هم فکر کنم . عقاب دوباره خود را در آن سوی مرداب به من نشان داد و فهمیدم که بجز عبور از مرداب راه دیگری ندارم . به آب زدم و به طرف عقاب شنا کردم . صدای سقوط جسم سنگینی در آب توجهم را به خود جلب کرد . به طرف صدا برگشتم . جانور بزرگی آب های راکد را می شکافت و به سمت من می آمد . باور آنچه که می دیدم حتی در خواب هم ممکن نبود ، یک کروکودیل غول آسا . . . یک لحظه از خودم پرسیدم ؛ من کجای دنیا هستم ؟ تمساح غول پیکر با دهان باز و دندان هایی بزرگ و وحشتناک به کمترین فاصله اش با من رسید . به سرعت زیر آب رفتم و خودم را از برابر دهان باز جانور دور کردم . کروکودیل ناگهان چرخ زد و همین حرکتش سبب شد تا شلاق – شمشیر از دستم رها شود و میان آب شناور بماند . برای نفس کشیدن یک لحظه کوتاه سرم را از زیر آب بیرون آوردم و بعد دوباره غوطه ور شدم . بدن جانور را محکم چسبیدم و حیوان گرسنه از این که دهان و دندان هایش به من نمی رسید ، هر لحظه بیشتر خشمگین می شد . مدتی در آب زیر و بالا شدیم تا این که حرکت آخر تمساح مرا از او جدا کرد . با سرعتی که از آن هیکل سنگین بعید بود ، سر بزرگش را برای بلعیدن من جلو آورد . اگر به همان شکل تماشایش می کردم ، مردنم حتمی بود . برای بار چندم به زیر آب رفتم و بالاخره دستم به شمشیر – شلاق رسید . زیر شکم جانور بهترین محل برای ضربه زدن بود . بدون این که ثانیه ای را تلف کنم زیر بدن حیوان را شکافتم . جانور بعد از چند تکان شدید که موج های زیادی را در آب ایجاد کرد ، عاقبت آرام شد و پیکر بی جانش مثل جزیره ای کوچک روی آب ماند . ظاهرا شام خوبی برای آبزی های کوچکتر فراهم کرده بودم . از طرف دیگر مرداب خارج شدم و عقاب یاقوت آبی رنگی را از سر کروکودیل خارج کرد . آنقدر به دنبال عقاب رفتم تا دوباره به دریا رسیدیم . محوطه باز نزدیک دریا برای اقامت در شب ، محل امنی نبود ، دوباره به جنگل برگشتم و بهترین جا را در میان سه درخت بسیار نزدیک به هم پیدا کردم . مطمئنا در آنجا هیچ چیزی نمی توانست بدون سر و صدا به من نزدیک شود . 
با صدای دریا و مرغان دریایی چشم باز کردم . اصلا نفهمیده بودم که کی صبح شده است و خدا را شکر کردم که در هنگام خواب خطری تهدیدم نکرده بود . خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و به سمت دریا رفتم . حتما عقاب راهنما برای تماشای یک ماجرای دیگر خیلی انتظار کشیده بود . از دور قایق بزرگی را دیدم که یک زن و مرد در لباس های رفقای خزری مان ، نزدیکش ایستاده بودند . نمی دانستم که دوست هستند یا دشمن . عقاب هم در آن اطراف دیده نمی شد . گرسنگی را موقتا فراموش کردم ، چون آن قایق برای بازگشت من وسیله بسیار مناسبی بود . از فاصله ای که با آنها داشتم اصلا معلوم نبود که چه کلماتی میان آنها رد و بدل می شود ، اما پیدا بود که مرد برای سوار شدن به قایق اصرار داشت و زن معلوم نبود که چرا امتناع می کند . ناگهان جیغ گوشخراشی همه چیز ، حتی مرغان دریایی را وادار به سکوت کرد . پرندگان دریایی دوباره به حال عادی خودشان برگشتند و این بار نوبت زن بود که فریاد بکشد . یک ایگوانای بزرگ به رنگ سبز تیره خود را به آنها رساند و در چشم بر هم زدنی زبانش را به دور مرد پیچید و او را بلعید . زن خواست فرار کند که به زمین افتاد . ایگوانا زبان سرخ و دراز و زشتش را برای شکار زن دراز کرد اما شمشیر – شلاق من سریعتر عمل کرد و نیمی از زبان جانور بد شکل را برید . ایگوانا متوجه من شد . پوزه خونینش را به طرف من گرفت . مهمترین سلاح او را از بین برده بودم و ایگوانا سعی می کرد با پنجه هایش مرا له کند . آنقدر حواسم به دست های هیولا بود که دمش را فراموش کردم و همین غفلت کافی بود تا آن مارمولک بد ریخت با ضربه دردناک دمش مرا چند متر دور تر از خودش پرتاب کند . هیولا با سرعتی باور نکردنی به طرف من دوید . از سر راهش کنار رفتم و هنوز نفهمیده بود چه خبر شده که شلاق – شمشیر دمش را هم قطع کرد . ایگوانا بدون هیچ حرکتی روی زمین افتاد . برای اطمینان خاطر بیشتر سرش را هم جدا کردم و عقاب ناگهان از سمت دریا پیدایش شد و یاقوت بلورین و بی رنگی را از پیشانی ایگوانا بیرون کشید . زن که تا آن لحظه ، از شدت ترس ، همان طور روی زمین نشسته بود ، از جا بلند شد و خود را به من رساند . زمان کوتاهی نگاهم کرد و آرام که شد چیزی گفت که نفهمیدم . به زبان عجیبی حرف می زد ، نه پارسی بود و نه هندی و نه حتی به زبانی که رادا با محلی های اطراف قلعه صحبت می کرد ، شباهتی داشت . لباس خزری ها را پوشیده بود اما شباهتی با قیافه مغولی آنها نداشت . سعی کردم با زبان اشاره به او حالی کنم که از من نترسد و تا حدودی هم موفق شدم . زن دست مرا گرفت و به طرف جنگل کشید . نگاهی به اطراف انداختم . عقاب باز هم گم شده بود . با اشاره از زن خواستم که صبر کند . بعد رفتم و جای قایق را به هر شکلی که ممکن بود محکم کردم و چون عقاب را ندیدم ، ترجیح دادم که با آن زن بروم . زن انگار آن مکان را به خوبی می شناخت و می دانست که به کجا می رود . دوباره به کنار مرداب رسیدم . زن با دیدن لاشه تکه تکه شده کروکودیل ، به من نگاه کرد و من هیچ واکنشی نشان ندادم . آنقدر رفتیم تا در دل جنگل و انبوه درختان به کلبه ای چوبی رسیدیم . زن از من فاصله گرفت و خود را به کلبه رساند . انگار همه چیز تغییر کرده بود ، نیرویی ناشناخته قصد معطل کردن مرا داشت و ظاهرا با آزمون هفتم ، باید به شکل دیگری روبه رو می شدم . 
من برای به دست آوردن طلسم نابودی شاه راوانا تن به آن همه خطر داده بودم ، اما تا آن لحظه ، هنوز هیچ چیزی به جز درد و زخم از آن سفر مرگبار نصیبم نشده بود . زن وارد کلبه شد ، ولی خیلی زود برگشت و کنار در ورودی چوبی ایستاد . در را بازگذاشته بود و با زبان بی زبانی از من خواست که وارد شوم . با احتیاط کامل وارد شدم ، اما با نگاه اول چیزی مشکوکی درون کلبه ندیدم . آنجا فقط یک پناهگاه بود برای در امان ماندن از باران و برف و سرما و احتمالا جانورهای عجیب و غریب بیرون ، چون هیچ وسیله ای که به درد ماندن و بودن بخورد ، در آن کلبه وجود نداشت . فقط می شد آتشی روشن کرد و کنارش روی زمین نشست یا شاید هم خوابید . یک پنجره بدون شیشه شبیه به یک حفره هم در انتهای کلبه درست کرده بودند که به جنگل و رودخانه چشم انداز داشت . تکه چوبی هم به شکل در یک بشکه ، زیر آن مثلا پنجره ، روی زمین خودنمایی می کرد و کاملا مشخص بود که هنگام سرما آن را در برابر حفره قرار می دادند . حس خوبی نداشتم و همچنان شمشیر – شلاق را در دستم نگه داشته بودم . به پنجره نزدیک شدم . بیرون به ظاهر امن و آرام بود . به طرف زن برگشتم و با تعجب زیاد متوجه شدم که تنها هستم . در کلبه همچنان بسته بود ، اما از زنی که مرا تا آنجا همراهی کرده بود ، اثری دیده نمی شد . فکر این که به دام افتاده باشم ، خشم مرا افزایش داد . خودم را به در رساندم . از چوب محکمی ساخته شده بود و به راحتی نمی شد بازش کرد . اسلحه ام را به کمرم بستم و دست هایم که آزاد شد ، با تمام نیرو به در فشار آوردم . پس از چند دقیقه فشار توانفرسا با نیرویی که هرگز تا آن لحظه در خودم سراغ نداشتم ، در چوبی از جا کنده شد و من توانستم از کلبه خارج شوم . ناگهان آتش تمام آن کلبه را به کام خود فرو برد ، درست مثل این بود که کلبه منفجر شده باشد . آتش عظیمی برپا شده بود و دود و حرارتش آزارم می داد . به فکرم رسید که به طرف رودخانه برگردم ، نزدیک شدن به آب اندیشه عاقلانه ای بود . اما چیزی که دیدم ، سبب شد تا آن فکر را موقتا به فراموشی بسپارم . از آتش که کم کم شکل خاصی به خود می گرفت ، دور شدم . شراره های سوازن ناگهان مثل یک درخت بلند قامت به حالت ایستاده قرار گرفتند و شروع به چرخ زدن کردند ، به تدریج زنی با لباسی عجیب و سرخ رنگ ؛ موهایی بلند و سیاه که تا نزدیک زمین می رسیدند و چشمانی کاملا سفید جای آتش را گرفت . دست هایش را به دو طرف باز کرده بود و انگار با همان چشمان سفید که به دو حفره خالی شبیه بودند به من نگاه می کرد . هنوز در شوک بودم که زن چند تار از موهایش را به دور بدن من پیچید و با فشار زیاد مرا از روی زمین بلند کرد و تا نزدیک صورت پر از سوختگی ، تاول زده و زشتش بالا برد . تارهای مو از زنجیر هم محکمتر بودند . استفاده از شمشیر - شلاق هم با دست هایی که از آرنج به پایین آزاد بودند کار بسیار مشکلی بود و خطر سقوط را هم به دنبال داشت . زن آتشین دسته دیگری از گیسوانش به طرف سر من فرستاد که به موقع سرم را خم کردم و گرنه معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد . چاره ای نبود ، درست یا غلط برای خلاص شدن از آن وضعیت باید شمشیر – شلاق را به کار می گرفتم . با چند ضربه پیاپی ، دسته موها ؛ عاقبت بریده شدند و من روی زمین پرت شدم . خوشبختانه ارتفاع آنقدر زیاد نبود تا صدمه ای جدی ببینم . هیولا دست بزرگش را برای گرفتن من پیش آورد که با شمشیر – شلاق دفاع کردم ، اما زن آتشین با دست دیگرش مرا گرفت و من دوباره در وضعیت سابق قرار گرفتم . مجبور شدم تا دستش را قطع کنم . پس از انجام آن کار دوباره روی زمین افتادم و باز هم به خیر گذشت . به جای دست قطع شده ، دو دست دیگر از بدن هیولا خارج شد و من فهمیدم که آن حریف آخری با بقیه فرق دارد و باید راه مناسبی برای نابودی اش پیدا کنم . ضربه موهایش مثل شلاق بر بدنم فرود آمد و از جای زخم هایی که ایجاد شد خون به بیرون راه باز کرد . شلاق - شمشیر اثری روی بدن زن آتشین نداشت . چند بار هم سر او را هدف گرفتم که فقط نیرو و انرژی خودم تلف شد . برای لحظه ای کوتاه فکر کردم که نبرد بیهوده است و باید هر چه سریعتر خودم را به قایق ، در جایی که با ایگوانا جنگیده بودم ، یعنی کنار دریا برسانم . دوباره اسیر دست های هیولا شدم . دست هایی که لحظه به لحظه به فشارشان اضافه می شد . با آخرین باقی مانده توانایی ام شمشیر -  شلاق را روانه چشم سفید زن آتشین کردم . چشم حفره مانند بریده شد و هیولا نعره وحشتناکی کشید . فشار دست هایش به دور بدنم کمتر شد . چشم دیگرش را هم هدف قرار دادم و هیولا مرا کاملا رها کرد . برای سومین بار سقوط کردم که بسیار دردناک تر از دفعات قبل بود . هیولا دو تا از دست هایش را روی چشمانش گذاشته بود و با دست سوم به هر جایی که فکر می کرد من آنجا باشم ضربه می زد . زن آتشین مثل درختی که آخرین ضربه تبر را به آن زده باشند ، خم شد و بعد از خم شدن با صدای مهیبی به زمین افتاد . مایعی سبز رنگ ، شاید خون او ، مانند دو نهر کوچک از محل چشم هایش بیرون می ریخت . اول صدای عقاب را شنیدم و بعد خودش را دیدم که آمد و بالای سر هیولا چرخی زد . انگار منتظر بود تا ریزش آن مایع سبز رنگ به پایان برسد . خونریزی که متوقف شد ! عقاب با منقار پولادینش پیشانی زن آتشین را شکافت و یاقوت طلایی رنگی را از سر او بیرون کشید . عقاب این بار به آسمان پرواز نکرد . فقط با یک بار بال زدن ، پرید و روی بام کلبه که دوباره ظاهر شده بود نشست . اصلا آن کار را دوست نداشتم اما ظاهرا دوباره باید وارد کلبه می شدم . درون کلبه چوبی با دقایق قبل هیچ فرقی نداشت و نمی توانستم بفهمم که چرا عقاب دوباره مرا به آنجا کشانده بود . همه گوشه و کنار را با دقت نگاه کردم و هیچ چیز توجهم را جلب نکرد . عقاب رسید و روی لبه آن مثلا پنجره نشست . پرنده با شکوه هرگز حرکتی را بیهوده انجام نمی داد . چوب مدوری را که برای بستن حفره پنجره استفاده می شد برداشتم . پشت صفحه چوبی هفت حفره دیده می شدند . عقاب خود را به نزدیک صفحه رساند و یاقوت ها را یکی بعد از دیگری روی زمین گذاشت و دوباره کنار پنجره برگشت . باید آن سنگ های قیمتی را درون حفره ها قرار می دادم ، حتما ترتیبی خاصی داشتند که برای پیداکردنش دیگر کاری از عقاب ساخته نبود ! خیلی زود متوجه شدم که یاقوت ها یک اندازه نیستند . کار خیلی راحت تر از آن بود که فکرش را می کردم ، فقط باید هرکدام را سرجای خودش می گذاشتم . چیزی نگذشت که نقشی شبیه به یک گردن بند روی صفحه چوبی شکل گرفت . آخرین قطعه را که در محل خودش جای دادم ، عقاب دوباره روی لبه پنجره فرود آمد . این حرکت او مرا متوجه کرد که باید صفحه را در محل خودش قرار دهم . عقاب دور شد و همین که صفحه مدور سرجای خودش نشست ، دیوار روبرویی من به اندازه ای که یک نفر بتواند از میانش عبور کند گشوده شد . معطلی سودی نداشت . به سرعت از شکاف دیوار گذشتم . فضای کوچکی بود که چیزی شبیه به یک قبر در وسط آن به چشم می خورد . فاصله قبر از دیوارهای دور و برش به یک متر هم نمی رسید . باید دَرِ سنگی قبر را باز می کردم ، برای رسیدن به طلسم نابودی شاه راوانا راه دیگری در برابر من وجود نداشت . با تمام خستگی به تخته سنگ فشار آوردم که در ابتدا هیچ حرکتی نکرد . فشار را بیشتر کردم ، طوری که انگار عضلات بدنم هر لحظه می خواستند تا از زیر پوستم خارج شوند . سنگ حرکت کوچکی کرد و بعد حرکتی دیگر ، تا عاقبت کاملا از روی مقبره کنار رفت . 
درون گور چیزی جز یک اسکلت فرسوده وجود نداشت . شمشیری کهنه کنار استخوان ها بود و در نزدیکی شمشیر جعبه ای کوچک و فلزی که زنگار باعث پوسیدگی اش شده بود ، خودنمایی می کرد . شمشیر که معلوم بود با کوچکترین تماسی فرو خواهد ریخت و همین طور هم شد . جعبه فلزی و زنگ زده را برداشتم . چیزی شبیه به یک بازو بند در میان جعبه بود که آن را خارج کردم . گذر زمان هیچ تاثیری در بازوبند نگذاشته بود و کاملا نو و دست نخورده به نظر می رسید . آن را روی بازوی چپم محکم کردم و چون چیز قابل توجه دیگری ندیدم به کلبه برگشتم . صفحه مدور روی زمین افتاده بود و اثری از یاقوت ها نبود . باور اتفاق هایی که افتاد برایم سخت و دشوار بود . آیا آن همه خطر را به خاطر رسیدن به آن بازوبند پشت سر گذاشته بودم ؟ واقعا طلسم نابودی شاه راوانا همان شیء به ظاهر ناقابل بود ؟ 
از کلبه خارج شدم و راه دریا را در پیش گرفتم . باید به قایق می رسیدم . هفت آزمون من خاتمه یافته و وقت آن بود که به لحظه بازگشت ، همان لحظه ای که از بدو ورودم در آرزویش بودم فکر کنم . کنار دریا که رسیدم ، قایق هنوز سر جایش بود . حتی برای غذا خوردن هم صبر نکردم و با نیروی فراوانی که از شوق بازگشت سرچشمه می گرفت ، قایق را به آب انداختم . عقاب صدای جیغ مانندی از میان منقارش خارج کرد و بالای سر من به پرواز در آمد . به هر سمتی که عقاب می رفت پارو زدم و غروب که شد دست از پارو زدن برداشتم تا استراحت کنم . حتی آب هم با خودم برنداشته بودم و هیچ چاره ای به جز صبر کردن نداشتم . نمی دانستم کجا هستم و تا چه زمانی باید به قایقرانی ادامه بدهم اما ، این را می دانستم که برای نجات ساتی هر طور که هست ، باید برگردم . عقاب روی لبه قایق نشسته بود و طوری نگاه می کرد که انگار دلش برای تنهایی من می سوخت . دستم را به طرف بازوبند بردم ، قصد بازکردنش را نداشتم ، فقط می خواستم بیشتر نگاهش کنم . عقاب ناگهان فریاد بلندی کشید و با سرعتی باور نکردنی روی بازوی من نشست تا مانع باز شدن آن غنیمت بشود . از لمس بازوبند منصرف شدم و فهمیدم که آن وسیله به ظاهر تزیینی را ، هر چه که هست ، نباید از خودم دور کنم . عقاب از من فاصله گرفت و اصلا نفهمیدم که چه وقت خوابم برد . 
با باران نورهای طلایی خورشید بیدار شدم و پس از مدت کوتاهی دوباره شروع به پارو زدن کردم . انگار تمام دنیا همان دریا ست و تنها موجودات زنده اش من و آن عقاب هستیم . با راهنمایی عقاب عاقبت در حالی که دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود به اینجا رسیدم . . . 
کاووس سکوت کرد . من دوباره به ره آورد او یعنی همان بازوبند نگاه کردم و گفتم : 
- واقعا عجیب بود . حالا متوجه شدم چرا وقتی رسیدی داکشا و دار و دسته ش با دیدن تو یک دفعه ساکت شدند و بعد شروع کردن به شادی کردن . چیزی به صبح نمونده خیال نداری این فرصت باقی مونده رو استراحت کنیم . 
کاووس حواسش را از دریا پس گرفت و جواب داد : 
- تو اگه خسته شدی برو . ساتی و رادا تنها هستن . اگه اتفاقی بیفته داکشا و مریداش هیچ دخالتی نمی کنن . رییس و فامیلاش هم که فعلا دشمن شدن ! 
کاووس درست می گفت . در حالی که به ماجراهای عجیبش فکر می کردم از او جدا شدم و به سمت قلعه رفتم . همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود . مریدان داکشا بیرون قلعه و در کنار آتش به خواب رفته بودند . دیگر کسی نگهبانی نمی داد . بیشتر از چند متر با قلعه فاصله نداشتم که : 
- ناراسیما . . . 
به طرف صدا برگشتم ، رادا بود و از این که هنوز بیدار بود متعجب شدم و گفتم : 
- رادا  . . . تو چرا بیداری 
- ما نگران بودیم . ساتی هم خواب نرفت ، حالا رفت پیش کاوویه 
- چرا نگران ، کاویه از خطرهایی که پشت سر گذاشته بود حرف می زد . ما جای دوری نبودیم . 
- توی قلعه آتش هست . جای خوبی هست برای خوابیدن . خسته هستی ناراسیما 
رادا کاملا درست می گفت . چیزی نمانده بود که از پا بیفتم . با هم وارد قلعه شدیم و من در جایی که رادا برایم آماده کرده بود دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد . 


پایان قسمت 26/ادامه دارد
نویسنده: مهدی حمیدی

5700624
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها

مهمترین اخبار فرهنگی‌هنری

فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» امام هادی (ع) در روایتی تأکید کرده‌اند که زائر قبر حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) همچون کسی است که حرم امام حسین (ع) را زیارت کرده است.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» نغمه مستشار نظامی مخمسی را در استقبال از سروده رهبر انقلاب که در آستانه عملیات وعده صادق بیتی از آن را خواندند، سروده است.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» منتظری نمایشگاه کتاب تهران را پنجره‌ای گشوده به تمدن ایران دانست و گفت: شعار سی و پنجمین دوره این رویداد در عین کوتاهی پیام‌ مهمی دارد.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» شورای عالی انقلاب فرهنگی در جلسه‌ای با حضور کارگردان و بازیگران سریال «رستگاری»، از عوامل این مجموعه تلویزیونی تقدیر کرد.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» سینمای ایران در هفته ابتدایی اردیبهشت ماه میزبان ۵۸۹ هزار مخاطب شد و «تمساح خونی» و «مست عشق» به رقابت پرداختند.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» سرمربی فوتبال ساحلی گفت: زمانی که پنج میلیون نفر برای انتخاب «قهرمان ایران» رای می‌دهند قطعا کار رسانه ملی و عواملی است که برای این مراسم تلاش می‌کنند.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» مدیر دفتر شعر و موسیقی سازمان صداوسیما گفت: بعد از اینکه حضرت آقا برای عملیات وعده صادق شعر سرودند، شاعران پنج کشور نیز در این زمینه شعر سرودند.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» حجت‌الاسلام یعقوبی گیلانی گفت: حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) شعبه‌‏ای از حرم سیدالشهدا (ع) است و این فضیلتی بزرگ است.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» یک منتقد گفت: می‌توان «نون‌خ ۵» را از نظر فرهنگی و قومی، بازتاب‌دهنده اتحاد اقوام ایرانی با تمرکز بر دو قوم کرد و بلوچ دانست.
فرهنگی‌هنری
«باشگاه خبرنگاران» وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی گفت: مسجد مهمترین پایگاه انقلاب اسلامی و پایگاه همه مردم است.

مشاهده مهمترین خبرها در صدر رسانه‌ها

صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است