به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، کامران پارسی نژاد به مناسبت سومین روز درگذشت مرحوم فیروز زنوزی جلالی در یادداشتی نوشت:
قرار نبود بمیرد اما داشت می مرد. یکسال پیش به قد و قامتش نگاه می کردی مرد مردن نبود. اما حالا از گفتن چند کلمه ساده و بریده بریده هم عاجز بود حالا دیگر تکه کلام های همیشگی اش را هم نمی توانست زیر لب تکرار کند.
حالا به سختی یا علی می گفت. حالا این سمت خط زندگی عاجزدرمانده بروی تخت افتاده بود و نگاهش دور دور می زد حوالی زندگی آن سمت خط.
می گیری چی می گم ؟ قرار نبود بمیرد اما حالا که داشت می مرد یک عمر زندگی را می خواست ورق به ورق بخواند. بی آنکه بخواهد رج بزند، چند صفحه را رد کند و یا سرسری بخواند. معلوم نبود در آن لحظات تند و گس به چه فکر می کرد و چه حسی را تجربه می کرد. عبور آرام و گاه تند لحظه ها. عبور گنگ و خواب زده اطرافیان. و نگاه های تهی او که مات مانده بودند به قائده بازی ، و به سیاه بمبکی که مقابلش شناور بود و به برج صد و دهی که حالا توان سرک کشیدن به واحد ها و طبقات برج را نداشت.
روی تخت افتاده بود و حالا از دور برج زندگی خود را می دید که می رفت آرام آرام فرو ریزد و به تلی از خاک مبدل بشود. حالا فتاح، میرزا، مولود، ریحانه، مریم، آقای سهیل، آقای ناظری ،سرگرد یعقوب، امیر ارسلان ... دوره اش کرده بودند.فتاح به سمتش آمد. دستانش را گرفت.اشک به چشم داشت فتاح .
- فیروز تو می مانی. همه ما می مانیم. تا زمانی که ما در جای جای داستان هایت زنده ایم و نفس می کشیم تو هم می مانی. تو هم نفس می کشی.
- یا علی.....
حالا نگاهش روی سطرهای و واژه های کتابش گم شده بود. پی چیزی می گشت. وقتی یافتش آرام گرفت. انگاری برای امروزش نوشته بودش.
«میخک های سرخ یکی یکی از بالا سرم رو خاک می افتادند و من شیشه شفاف پر گلاب را با وضوح تمام تو دستم دیدم ودیدم که از گلوگاه قصیلی و تنگ بطری نور و گلاب چطور هلق هلق روی خاک سرازیر شد.»
وقتی تمام داستان هایی که نگاشته بود را روی تخت بیمارستان مرور کرد. وقتی حس کرد آخرین کتابش مورد پذیرش مولا علی قرار گرفته است دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را آرام بروی برج زندگی بست.
9052558