به مناسبت فرا رسیدن شب ششم محرم، ادای محبت و احترام به سیدالشهدا از دیرباز تا کنون همانند دریای بزرگی جریان دارد که افراد بسیاری را برای یک هدف مشترک یعنی مدح و بیان محبت به امام حسین (ع) و بازگوی مصائب کربلا دور یکدیگر همچون مشعلی جمع کرده است.
در تمام ۱۳۸۴سال بعد از قیام عاشورا شعر از همان ابتدا، زبان گویای عزاداران در ماتم اشرف اولاد آدم (ع) و زبان حال آنها در حسرت همراهی با فرزند رسول خاتم (ص) بوده است بر همین اساس مجموعه ای از اشعار عاشورایی شاعران در خصوص حضرت قاسم(ع) را در ادامه می خوانیم:
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهی رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهی فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "
از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست
شاعر: سید حمید رضا برقعی
----------------------------------------------------
وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد
تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد
کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد
از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد
ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد
ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد
قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد
وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی
گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی
با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی
وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی
خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی
اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی
این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش
بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش
راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش
زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش
آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد
عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد
در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد
برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد
آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد
چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد
پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد
شاعر: احمد بابایی
------------------------------------------------
ای گل ریحان بستان حسن
قاسمی و روح و ریحان حسن
سرو مات ازقامت دلجوی تو
ماه حیران شد زماه روی تو
روی تو آئینهی حُسن حسن
لالهی زیبای آن زیبا چمن
نوجوانی وبه پیران رهبری
رهبری آزاده وروشنگری
ای دلت پُرزآب وتاب معرفت
تشنگان را داده آب معرفت
تا چراغ عاشقی افروختی
عشق بازان را تو عشق آموختی
ای زنور کبریا روشن ضمیر
سینه ات روشن شد از مهری منیر
ای به روز امتحان مرد عمل
وی شهادت را تو احلی من عسل
تاشهادت را تو کردی انتخاب
ماند حسرت بر دل ازلعل تو آب
ای لب خشک تو رشک سلسبیل
آفرین گفته به رزمت جبرئیل
ای زصهبای شهادت مست مست
وی پدر را داده در طفلی زدست
از وصال روی تو خون خدا
یادمی کرد ازجمال مجتبی
ای حسین ومجتبی را نورعین
تا شنید آوای دردت راحسین
ای حسین ومجتبی را نور عین
تا شنید آوای دردت را حسین
گفت لبیک ای عموجان آمدم
بهر دیدارت شتابان آمدم
آمدم ای نور چشمان ترم
یادگار یادگار مادرم
ای زخونت گشته صحرا لاله گون
دست وپا کمتر بزن درخاک وخون
گریم ونالم براین عمر کمت
سخت می سوزم زسوز ماتمت
ازچه غم غرق ملالت کرده است
سمّ اسبان پایمالت کرده است
دوست دارم همچو گل بویت کنم
غرق بوسه روی نیکویت کنم
اشک می گیرد ره چشم مرا
چون روم بی تو بسوی خیمه ها
جسم پاکت را به خیمه می برم
می گذارم درکناراکبرم
از فروغ حُسن نورانی شدی
درمنای عشق قربانی شدی
زدشرر این غم دل وجان مرا
ای «وفائی »گریه کن زین ماجرا
شاعر: سید هاشم وفایی
--------------------------------------------
این که چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده
از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده
به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده
زرهی نیست برازنده ی او
بی سبب نیست کفن پوشیده
مگر این کیست که با آمدنش
لشگر کوفه به خود لرزیده؟
گوییا صحنه ی جنگ جمل است
بس که مانند حسن جنگیده
نوه ی انسیة الحورایت
استخوان هاش زهم پاشیده
می کشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده
آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده
نفسی داشت ولی با سختی
بس که این سینه به هم چسبیده
از لبش جام عسل می ریزد
چه قدر سنگ به آن چسبیده
وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده
مثل لاله بدنش وا شده است
چه قدر خوش قد و بالا شده است!
شاعر: احسان محسنی فر
-------------------------------------------------------
بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دست خطی از پدرت ای عزیز من
بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی
گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من
راضی شدم ... برو ... به خدا می سپارمت
دور از بلا شود سفرت ای عزیز من
با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد
پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من
شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان
صف بسته اند دور و برت ای عزیز من
وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند
رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من
در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی
چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من
چسبیده ای به خاک ... شبیه عسل شدی
کندو شده است رهگذرت ای عزیز من
طشتی نداشتم که برایت بیاورم
مثل حسن شده جگرت ای عزیز من
ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش
عطر مدینه ی کمرت ای عزیز من
سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها
نجمه شده است منتظرت ای عزیز من
شاعر: محمد فردوسی
----------------------------------------------------
اشکهای حسن از چشم ترت میریزد
ناله اهل حرم دور و برت میریزد
پسرم با رجزت لرزه به میدان افتاد
هیبت لشگری از این جگرت میریزد
گرچه با باقی عمامه رخت را بستم
جذبه حیدری ات از نظرت میریزد
از تماشای نو یک دشت به تکبیر افتاذ
جلوه ذات خدا از شجرت میریزد
حمله ای سوی عدو کردی و سرها میریخت
لشگر ابرهه با یک گذرت میریزد
تازه داماد من!آماده ی پرواز شدی
وقت نقل است ولی سنگ سرت میریزد
دور تا دور تو خار است گلم زود بیا
پای این منظره قلب پدرت میریزد
ناله ات را که شنیدم نفسم بند آمد
دیدم ای وای تن محتضرت میریزد
بکشم روی زمین پیکر تو میپاشد!
ببرم بر سر دوشم کمرت میریزد!
کاش میشد به عبایی ببرم جسمت را
دست سویت ببرم بیشترت میریزد
شاخ شمشاد من از سم فرس سرو شدی
که به هر جای بیابان خبرت میریزد
شاعر: سیدپوریا هاشمی
12072593