نخبه شهیدی که میخواستند سقطش کنند!

باشگاه خبرنگاران جوان- صدا، دوربین، حرکت! اولین سکانس زندگی واقعی بچه مهندس ِکنجکاو و نخبه کُرد ۷ سال قبل از تولدش در بیستون آغاز شد.
یک پسربچه به نام میثم در یک روز زمستانی پنجمین نفر از یک خانواده چهار نفره میشود، اما در ۶ سالگی به علت تصادف برای همیشه به بهشت میرود.
پس از او مادرش دچار افسردگی شدیدی شد تا اندازهای که فرزند بعدی را که به فاصله کمی از او باردار شد نمیخواست و تصمیم به سقط عمدی او گرفت.
یاد شهادت سالهای پیش ِخواهرش در بمباران هوایی کرمانشاه آنهم درحالیکه دو جنین دو قلو در شکم داشت برای او زنده شده و افسردهتر شده بود؛ بنابراین دیگر اطرافیان با سقطجنینش مخالفت نکردند.
خداوند به او فرزندی از دل کوه بیستون عطا کرد
تصمیم خانواده که قطعی شد؛ پدر خانواده یک سحر خواب میبیند کوه بیستون شکافته شده و نوری بزرگ و وسیع از آن بیرونزده؛ خداوند روی دودست زنی (که در خواب به پدر نوزاد الهام میشود حضرت زهرا (س) هستند) نوزاد پسری از دل آن کوه به او عطا کرده و میگوید این پسر به جبران آنهمه بیقراریهایتان برای پسرک از دست رفتهتان به شما عطا میشود؛ مراقب او باشید! و همین خواب پدر و مادر میثم را از سقط عمدی او منصرف میکند.
اطرافیان خانواده شهید احمدنژاد در شرح این ماجرا اذعان میکنند این پسر از بدو تولد چنان شباهت ظاهریای به میثم ازدسترفته داشت که صورت و اندامش با او مو نمیزد و البته تصاویر موجود از کودکیهای هر دو نیز شاهد همین ماجراست.
سرانجام در سومین روز از مردادماه گرم و در دل تابستان سال ۷۲ بچه مهندس ِ کرمانشاهی در دل بیستون متولد میشود.
میثم احمدنژاد که از کودکی هوش سرشاری داشت؛ هر آن چه خراب میشد تعمیر میکرد و کنجکاو بود بداند در دل هر ساخته بشر چه میگذرد.
بالاخره میثم به سن برادر از دست رفتهاش در ۶ سالگی رسید و خانوادهاش برای اینکه خداوند او را حفظ کند گوسفندی را نذر سلامتی او کردند.
صدا میزد: دالگه گیان؟ پاسخ میشنید: گیانِ مینا؟ گیان اَرات قزات له من کوی...
مادر میثم، چون افسردگی شدیدی داشت، مینا_خواهر میثم_ از همان بدو تولد میثم برای او مادری میکرد.
تنها دختر نازپرورده خانواده که به گفته خودش و اطرافیان دستش به سیاهوسفید نخورده بود نمیداند چطور مهر برادرش در دلش جای گرفت که از بدو تولد او بار تمامی زحماتش را به دوش کشید و برایش مادری کرد.
بچه مهندس ِ تک و تنها!
مینا ۲۰ساله و تازهعروس شده بود که به قم آمد و بهسختی از میثم دور شد، اما دست تقدیر، سرنوشت او را به برادرش گرهزده و او را برای تنهاییهای بچه مهندس نگه داشته بود.
مینا از خاطراتش با میثم بسیار گفت: یک برادر بزرگتر به نام مصیب داشتم که بعدها به رحمت خدا رفت البته در دوران حیاتش که خیلی زود ازدواج کرد و به عسلویه رفت.
میثم از ۷سالگی درس میخواند، خرید میکرد، جارو میکشید، ظرف میشست، مداح و قاری قرآن هم بود!
خانه و خانواده را در محوری به مرکزیت خودش جمع کرده بود و شادی و نشاط را دوباره به قلب و جان پدر و مادرش ریخته بود.
نازپرورده بودن من باعث شد میثم در کارهای خانه کمکحال مادرمان باشد و من بیشتر مراقب خود میثم باشم.
۲۲ساله بودم که میثم در ۱۴سالگی پدر و مادرم را برای همیشه از دست داد و تنها من ماندم و میثمی که برایش مادری کرده بودم.
بهخاطر علاقه بیش از حدم به میثم اجازه ندادم او با برادر بزرگترم (آقا مصیب) زندگی کند و با پیشنهاد و اصرار همسر و پدر همسرم میثم را با خودمان به قم آوردیم.
میثم مثل مردم قم مذهبی و به شدت معتقد شده بود و شبها را _حتی در شبهای برفی و بارانی_ حرم، جمکران و کوه خضر میرفتیم و دلتنگی برای پدر و مادرمان را آنجا رفع میکردیم.
فرزندی که کوه بیستون را شکافت جز ۱۰نفر برتر کنکور شد
راهی دانشگاه اصفهان و مهندس شد، اما در مقاطع دیگر نیز درسخواندن را ادامه داد.
همان جا بود که محفلی به نام حضرت زهرا (س) تشکیل داد که از اقامه اذان و نماز جماعت تا مداحی و قرائت قرآن و دعای ندبه و... در آن برپا بود و باعث شد همه این ارادتها به ثقلین در دانشگاه اصفهان رونق بگیرد.
مکبری که پوتین آشخورها را مرتب میکرد!
سربازی هم برایش پلهای برای صعود به سمت حق شد.
در دوران سربازی مکبر شده بود و بین دونماز برای اینکه فرماندهان سربازها را جریمه نکنند پوتینهای سربازان نامرتب و نامنظم را مرتب و منظم میچید.
بهخاطر هوش، ذکاوت و مقالههای علمی که نوشته بود همچنین اخلاق و رفتار نیکو و شایستهای که داشت در همان دوران سربازی جذب سپاه شد.
برای آموزش وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و ۲ سال در اصفهان تحت آموزشهای لازم قرار گرفت و سپس وارد هوافضای سپاه شد.
لانچرها و موشکها شدند باقی افراد خانواده این بچه مهندس نخبه و میانشان زیست!
زیباترینشب ِ عروسی
شب عروسی میثم زیباترین شبی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد.
چیزی از عروسی نفهمیدم، اما یکسره به دنبال رسیدگی به میهمانها بودم و مراقب بودم چیزی کم و کسر نباشد.
تمام مدت مشغول رسیدگی به پذیرایی و میهمانها بودم تا آن شب به بهترین شکل و مراسم به بهترین نحو برگزار شود.
همان شب میثم جلوی همه میهمانان عروسی از من تشکر کرد و رو به همه گفت خواهرم برایم پدری و مادری کرده است؛ همسر میثم هم از این قدردانی او بسیار خوشحال شد.
همسر برادرم و خانوادهاش آنقدر خوب هستند که خیالم راحت بود میثم کنار آنها خوشترین و خوشبختترین است. دست میثم را به دست خوشبختی دادم و به خانه خودم رفتم.
دقیقاً یک سال بعد برای همیشه به دلیل شغل همسرم برای همیشه به بندرعباس مهاجرت کردم.
مواقعی که به خانهاش میرفتیم و میماندیم میدیدم میثم اجازه نمیدهد همسرش هیچکدام از کارهای خانه حتی آشپزی را انجام دهد.
خستگی برایش معنایی نداشت؛ دو خصلت داشت یکی کاری بودن بسیار و فعالیت زیاد هم در محل کار و در خانه حتی بهجای همسرش و یکی هم خواندن مداوم زیارت عاشورا...
مدتی نگذشت که میثم در دل سحری که پدرم در خوابدیده بود در آتش سوخت و در دل نور به دستان خانم حضرت زهرا (س) بازگشت... و من را، چون زینبی که تن حسینش را نمیشناسد با پیکر سوختهاش برای ابد تنها گذاشت و رفت!
از او تنها همان ساعتی که از شب عروسی همیشه در دستش میدرخشید به یادگار ماند...
تابستان سال ۹۹ عشق وارد زندگی بچه مهندس شد
بهار سال ۹۹ بود که فائزه خانم به دل میثم نشست و گفت الاوبلا همین دختر را میخواهد و سوم مردادماه همان سال هم فائزه محرم دلوجان و روح او شد.
۲۱ خردادماه سال بعد بود که فائزه، خانم ِخانهاش شد و عروسی با شکوهی برگزار کردند و بهسوی بخت سپید خود رفتند.
فردای سیزده به در دو سال بعد، «محیا» خانم شد نور خانه بابا میثم.
بچه مهندس بابا شده بود و خواسته بود اسم دخترکش را_بهخاطر علاقه شدیدش به زیارت عاشورا به نام زندگی در این زیارت مقدس یعنی_ محیا بگذارند.
خودش میگفت محیا، دخترک بهاریام جانی دوباره به زندگیام بخشید و نوری در آسمان قلبم تابانید و زندگیام شد.
در میانه زندگی که در سرش و با دستانش آیندهای که برای دخترش متصور بود را برای او میساخت؛ به فکر دیگر دختران و فرزندان این سرزمین هم بود و با کار جهادی در روستاهای دورافتاده آینده فرزندان این سرزمین را نیز میساخت.
خانم ِخانه میثم از او بسیار گفت و گفت: میثم شعر میگفت و روحیه لطیفی داشت؛ هم اشعاری در مورد ائمه و هم اشعار عاشقانه و زمینی و اشعار دیگر بسیار میگفت؛ هنوز دفتر شعرهایش موجود است.
احترام خاصی برای دختران و بانوان قائل بود.
مناسبتها_بهویژه تولدها و سالگردهای ازدواجها_ را یادش بود و گاهی میشد علاوه بر خودمان برای پدر و مادرم یا بچههای اقوام در خانه خودمان تولد میگرفت.
همسرم پیش دیگران ساکت، اما با من شوخ و خوشمشرب بود و همیشه به شوخی به من میگفت خوش به حالت شده همسر همهفنحریف و فنی داری که خیلی زود وسایلی که خراب میشود درست میکندها!
من هم میگفتم تو چقدر اعتماد به نفست بالاست، اما در دلم همیشه میگفتم میدانم تو از من بسیار بهتری از من سرتر هستی و بهترینی...ایکاش آن روزها کمی کار فنی از میثم یاد گرفته بودم که حداقل این روزها به کارم بیاید...
چیزی از کارش به من نمیگفت و تنها چیزی که به خواهرش و ما گفته بود این است که برق کش پادگان است! همین!
من که حتی یک خرید ساده بدون او نمیتوانستم انجام بدهم حالا بار یک زندگی روی دوشم افتاده و باید هم پدر باشم و هم مادر!
پدر و مادر یک دختر ۲ سال و نیمه و دختری که هنوز متولد نشده است...
همسرم مؤمن و متعهد بود، دست و چشمپاک بود؛ هرسال اربعین کربلا میرفتیم؛ نذری ماه رمضانش ترک نشد و روزه و نماز اول وقتش برایش در اولویت بود.
نظامی بودن پدر خودم و دوران امن و آرامی که دیده بودم باعث شده بود هیچوقت احساس ناامنی نکنم و هرگز فکرش را هم نمیکردم جنگ شود.
میثم همیشه مثل کوه محکم و امنترین تکیهگاهم بود و همیشه هوایم را داشت. همیشه به من میرسید و کارهای خانه را انجام میداد.
محیا هم که به دنیا آمد زندگیمان رنگ و بوی دیگری گرفت؛ همسرم بسیار مراقبمان بود و بهخاطر رسیدگی بسیار و شدیدش به ما حتی خیلی کم دکتر میرفتیم.
اگر بیمار میشدیم تا توان داشت از ما مراقبت میکرد و تا حال ما خوبِ خوب نمیشد دست برنمیداشت.
همیشه به من احساس آرامش میداد و کنارش خیالم راحت بود هرگز هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد...
خوشرو و خوشاخلاق بود؛ فعال و کوشا بود و وقت زیادی برای کارش میگذاشت.
هر مسئولیتی را میپذیرفت از جان برایش مایه میگذاشت، اما همیشه برای ما وقت میگذاشت و ما را همیشه به تفریح میبرد و به فکر حال خوبمان بود.
سفرهای زیادی رفتیم؛ مشهد و شمال و شهرهای دیگر که میرفتیم، اما تهران و کاشان که پدر و مادر و دوستانمان بودند بیشتر میرفتیم.
یکی از سفرهایمان که سفرمان به کاشان بود؛ شد آخرین سفرمان!
من نمیدانستم همسرم آمادهباش است و از هیچچیزی خبر نداشتم.
در تمام طول مسیر رفتن به سمت کاشان از همیشه بیشتر خوش گذراندیم و گفتیم و خندیدیم و مثل همه زوجها با صدای بلند خندههایمان چای و میوه خوردیم و همین رخدادهای معمولی از شیرینترین اتفاقات زندگیام بود که دقایق آخرین ۲۴ ساعت بودن، با عشقِ زندگیام را میساخت...
۲۴ ساعت اولی که در کاشان بودیم از بهترین ساعتهای عمرمان بود که به ما بسیار خوش گذشت.
بدون خداحافظی (لحظات پر اضطراب و قلبهای پر تپش!)
شبی که برای آخرین بار همسرم را دیدم نمیدانستم آخرین بار است و از او خداحافظی نکردم...
چند بار از خواب پریدم و نگاهش کردم و باز خوابم برد، اما افسوس وقتی میرفت غرق خواب بودم...
من در خواب بودم که او رفته بود و دلش نیامده بود من را بیدار کند و فقط پیامکی برای من ارسال کرده بود که مجبور است به محل کارش برود و من هم با پدرم از کاشان برگشتم.
با پدرم به منزلشان تهران رفتیم تا چند روز بعد که به مادرم گفتم نمیدانم چرا دلم انقدر زیاد هوای خانهام را کرده و خواستم برویم دستی به سر و روی خانه بکشیم؛ و کسی چه میداند آخرین کلمه را کی بر زبان جاری خواهدکرد؟!
آخرین تماس، آخرین باری که صدای عشق زندگیام را شنیدم و آخرین خداحافظی ظهر روز قبل از شهادت همسرم میثم جان بود.
تماس گرفت و از حال خودم، دخترم و جنین درون بطنم پرسید...
خیالش که از حال همه ما راحت شد برای همیشه خداحافظی کرد...
فردای آن روز عازم قم شدیم و وقتی به خانه رسیدیم حسابی خانه را تمیز کردیم و از خالهام دعوت کردیم برای شام به خانه ما بیاید.
من اشکهای این پدرخانمی که کمرش خم شده را هرگز ندیده بودم!
لحظهبهلحظه آن روز را خیلی خوب خاطرم هست.
به خواهر همسرم نگفته بودند چه اتفاقی افتاده و او فکر میکرد برادرش کمی مجروح شده است.
پدرم به یکباره از تهران راهی قم شده و به خانه ما آمده بود.
میهمانهایمان یکییکی رسیدند، اما من حتی از لباسهای سرتاسر غرق سیاهیشان و صورتهای گرفته و جمعشان حتی شک نکردم یک درصد هم اتفاقی برای میثم افتاده باشد...
محال بود! محالی که اتفاق افتاده و ویرانیای که رخ داده بود!
به من هم گفتند همسرم مجروح شده، اما پدرم که وارد خانه شد بهوضوح میلرزید.
هرگز اشکهایش را ندیده بودم ولی نه اشکهای آرام او و نه اشکهایی که نجیبانه از گوشه چشم میهمانها میچکید برایم قابلباور نبودند.
به همسر همکار میثم زنگ زدم و از او پرسیدم از همسرم خبر داری؟ او تنها گفت آرام باش... تا چند دقیقه دیگر میآیم کنارت!
هرچه تقلا کردم به بیمارستان بروم پدرم ممانعت میکرد؛ میلرزید و اشک میریخت و مانع میشد.
یک چیزی این میان درست نبود!
دست خودم نبود؛ فراموش کرده بودم باردارم و فقط ممتد و بلند جیغ میکشیدم و با فریاد میخواستم به من بگویند چه بر سر زندگیام آمده..؛ که ناگهان پدرم گفت: تسلیت میگویم دخترم!
بعدش را دیگر بهخاطر نمیآورم... از آن لحظات فقط صدای جیغهایم در خاطرم مانده و صورتی که آنقدر خراشیده بودمش که خون میآمد...
محیا خواب بود ولی به محض شنیدن صداهای بلند از خواب پرید و با دیدن آن لحظات و آن صحنهها تا ۳ شب شدیدا تب کرد!
وحشت داشتم از آنچه بر سر مینا میآمد...
خواهر همسرم که رسید از همان داخل کوچه جیغ میزد و فریاد میکشید و برادرش را صدا میزد...
و منی که هیچ جوابی برای زنی که تنها بازمانده خانوادهاش بود نداشتم.
این بابا خواستنهایت را کجای دلم بگذارم محیا؟!
مدتی گذشت و من همچنان بهانهگیر بودم و فریاد میکشیدم بر سر همه چیز بر سر خودم بر سر آدمها بر سر جهان!
از خداوند میپرسیدم چرا من؟! چرا طفل و جنین من؟!
حتی یکبار که محیا بابای دختر همسایه که همسن خودش است را با بابا میثم خودش اشتباه گرفت نمیدانستم به جز گریه باید چه کنم؟!
برای محیا از کجا بابا بیاورم وقتی که هر ثانیه بابایش را میخواست؟!
این بابا خواستنهایت را کجای دلم بگذارم محیا؟!
باید قوی میشدم؛ قوی شدم!
من هنوز عزیزانم را داشتم؛ پدر و مادرم روز به روز مقابل چشمانم آب میشدند و من باید به فکر آنها که حالا سنی از سرشان گذشته بود میبودم.
باید هم پدری میکردم و هم مادری!
سخت بود، اما من یک زن بودم و یقین داشتم از پسش برخواهم آمد.
علاقه و وابستگی شدیدی که میان همسرم و پدر و مادرم بود داشت پدر و مادرم را از پا در میآورد.
به یکباره به خودم آمدم...
خودم را جمعوجور کردم؛ درد عمیقم مرا رشد داد و من را تبدیل کرد به انسانی که به عشق پدر و مادر و فرزندانش دوباره با امید میخندد.
امید که متولد شد به پدر و مادرم کمک کردم بهتر شوند و به خودم کمک کردم دیگر برای فرزندانم هم پدر باشم و هم مادر!
۵ سال بودن با میثم هم برایم غنیمت بود و یادگاریهایش باارزشترین داراییهایم تا آخر عمرم...
آنقدر زیارت عاشورا خواند تا واقعه عاشورا برایش تکرار شد
قهرمان کُرد لانچرنشین، بچه مهندس هوافضای سپاه سرانجام درحالیکه میدانست نشستن پشت لانچر با شهادت مساوی است و دشمن بهمحض شلیک موشک لانچرها را هدف قرار میدهد؛ پشت لانچر نشست و ابراهیموار در آتش سوخت و همانند عیسی روح محیایی زندگی بر جان ما دمید تا امنیت را در گلستان ایرانزمین برای ابد بر ما ببخشد و از محیایش گذشت تا مماتی محمدی و آل محمدی داشته باشد.
امید از دل نور شکافنده بیستون بر سر جان سرو ایران جوانه زد
فرهاد بیستون را که به عشق شیرین میکند با هر تبر نقشی نگاشت و از پی بیستون سرو ایران سر برآورد و آواز امید سر داد: هر چه تبر زدی مرا؛ زخم نشد؛ جوانه شد!
سرانجام شانزدهم پائیز امسال هانا احمدنژاد چهار ماه پس از شهادت پدرش متولد شد و با نامش فریاد زد: امید هنوز آنقدر در دل خاک و مردم این سرزمین زنده و زاینده است که هزاران اهریمن اگر بیایند؛ هزاران جنگ اگر برپا شود؛ هزاران میثم اگر بر دار ِ آتش برود؛ هزار، هزار ایرانی با هانا که در گویش کردی برگردان همان امید است، آواز ِایرانی زنده، آباد، پاینده، زاینده و البته پر امید سر میدهند و سروهایش به نام هانا ریشه در خاک، یکبهیک سربلند و قوی تا بام جهان سر بر میآورند.
منبع: فارس
12235008